من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

من خانه دوست هستم

داشتم زمزمه می کردم "خانه دوست کجاست -  در فلق بود . . ." یادم افتاد به "سوار" اونی که دنبال خانه دوست می گشت، کی بود، چی بود، اصلا سوار چه چیزی بود ؟


چه چیزی خانه دوست رو طلب می کنه، ! آدم ؟ پس چرا سهراب به جای آدم گفته سوار

مغز آدم ؟ دل آدم ؟ قلب آدم ؟

بالاخره یه چیزی تو ما آدم ها باید باشه که دوست رو میخاد پیدا کنه


ما آدم ها حامل خانه دوست هستیم :)


اره دیگه بار امانت که آسمون حافظ نتونست تحمل کنه، خونه دوست بود

و سهراب که همه جا خونه دوستش رو حمل کرد:

کعبه ام بر لب آب، کعبه ام زیر اقاقی هاست، کعبه ام مثل نسیم می رود باغ به باغ می رود شهر به شهر . . .


حالا این سوار خوب، که خانه دوست رو می خواس پیدا کنه، سوار چی بود ؟

هم سوار چی بود هم "چی" بود که سوار یه چیزی شده بود ! آدم بود که سوار اسب بود ؟ سوار شتر بود ؟ فرشته بود که سوار باد بود ؟ سلیمان بود که سوار معجزه بود ؟

چی بود و سوار چی بود


هوش ما رو برای دستیابی به فطرت مون، توانا می کنه، فطرت جاییه که خدا برای آدم ایمیل می زنه، اس ام اس می ده، بوس می فرسته، و مثه شب قدر رحمت واسعشو یک جا و بی منت، سراریز می کنه .


هوش، در درون آدم، جای خالی دوست رو روشن می کنه، جایی رو روشن می کنه که فقط دوست باید پرش کنه، و از اینجا به بعد آدم به دنبال دوست روانه می شه تا پیداش کنه و این جای خالی رو پر کنه .


پس اون چیزی که دنبال خانه دوست می گرده، خود خانه دوست هست ! که در وجود آدم قرار داره، و اینجا سهراب اسمشو گذاشته "سوار"


هر چقدر درکی که از خالی بودن جای دوست، به قلب آدم برسه، آدم رو جوینده تر می کنه . خواهان تر می کنه . کشش بیشتری ایجاد می کنه .


پس مرکب چی شد، جای خالی دوست .