من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

یتیمی طعنه ای بر تنهایی

پرتغالی پوست می کندم، شهر در آیینه پیدا بود.

آره منم تایید میکنم که گاهی ارتباط خویشاوندی و فامیلی و خانوادگی رو پوچ می بینم.

حتی اگه همه مردم دنیا در غم تو شریک بشن اونها فقط شریک می شن و تو همه بار غم رو خودت تنهایی باید به دوش بکشی.

حتی غمخوارترین خویش تو، مادرت، هم نمیتونه ذره ای از بار غم تو رو به دوش خودش بکشه.

و همینطور، درد سردردت، سوزش خاری که به نوک انگشتت فرو رفته و...

لذت نوشیدن یه آب هویج با دوستت رو تو می بری. دیگران رو شریک میکنی ولی فقط تویی که همه این لذت رو می بری.


چرا بعضی ها می تونن یقین پیدا کنن که روح وجود نداره در حالی که حدود روحشون بارزترین تفاوت ها و تمایزها رو براشون رقم زده؟

تو هیچ وقت به هیچ شکلی نمیتونی مزه عسلی که می خوری رو به من منتقل کنی. روح تو مزه رو درک نمیکنه ولی حد درک مزه رو تعیین میکنه. روح تو به جسم تو اجازه میده که مزه رو درک کنی چون روح تو محدود به جسم توئه.

ما میتونیم از یه لیوان آب بریزیم تو یه لیوان دیگه ولی نمیتونیم دانش از یه ادم بریزیم تو یه ادم دیگه. عقل بریزیم احساس بریزیم! ولی چیزای جسمانی رو می تونیم مثلا خون، اعضا و جوارح و...


روح تو رو از همه جدا میکنه. روح تو حد بین تو و مادرته حد بین تو و پدرته و بین تو هر کس دیگه ایه. پدر تو پدر جسم توئه نه پدر روح تو.

خویشاوندی یه رابطه منطقی جسمانیه. وقتی از جسم جدا شدی نه پدر داری نه مادر! چون دیگه منطق جسمانی وجود نداره.

پرتغالی پوست می کندم. وقتی پوست پرتغال رو می کنی دیگه پرتغال نیست!!! منطقی که این همه اجزا رو تبدیل میکرد به «یک» میوه به نام پرتغال از هم گسسته.

شهر در آیینه پیدا بود. منطقی که یه مجموعه از اجزا مختلف رو در قالب کلمه «شهر» بیان می کرد از پیش چشمم برداشته شده و من میتونم جز جز این مجموعه رو ببینم و هر کدوم رو در کمال تجرد و انتزاع ملاقات کنم.


فقط از ارواح بزرگ پیمانه بگیرید.

من هزار بار air باخ رو گوش کردم و هر بار چیزی به من اضافه شد ولی هرگز نمیتونم air رو من هم بسازم. چون air متعلق به روح باخه و من فقط میتونم از روح باخ بنوشم نمیتونم اونو ببلعم.


در قید دوست داشته شدن توسط کسی که دوستش دارید بمونید.

هیچ چیز به اندازه دوست داشتن به تو شرافت نمی بخشه. برای کسی که موجب میشه شرافت به دست بیاری اونقدر خوب باش که دوستت داشته باشه و این تنها راه جبران فضیلت دوست داشتنه که به تو هدیه کرده بود.

رقابت میکنیم =)

خوشحال میشم بشنوم «یک نفر خوشحال است» حسادت میکنم اگه از من خوشحال تر باشه.

نمیتونم که بگم اجازه نمیدم کسی از من خوشحال تر باشه!

قول میدم از هر کسی که خوشحال تر از منه خوشحال تر بشم.