من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

بام شوق همدلی

گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید

شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت


تو دلم میگم هر توضیحی لذت شنیدن هنر نظم رو از بین می بره، ای کاش بین آدم ها، گفتگوها برخاسته از هنرها بود آآآآآآخ دلم گرفته اتفاقا عجیب هم گرفته


ادامه اون دو مصرع رو سهراب تو حجم سبز اینطور میگه

و بارها دیدیم که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه بشارت رفت


آآآآآآآخ،

ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند


و اینجا چقدر باعث انبساط دریچه قلب ها میشه که میگه

بام ها جای کبوترهایی است

که به فواره هوش بشری می نگرند


می دونین چرا پشت دریاها شهری است ؟ چرا پشت تپه ها شهری نیست، پشت کوه ها پشت دشت ها چرا شهری نیست ؟ همون شهری که کاشان نیست و گمشده اس، چون اون شهر که کاشان نیست در دلی گمشده که به اندازه دریاهاست در نگاهی حل شده که خورشید به وسعت اون طلوع می کنه . همون سطح بزرگ . من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ . و ندا آمد بالاتر بالاتر .

چه دل پری دارم امشب

آره یکی بود می گفت و نترسیم از مرگ، من که می ترسم من که علی نیستم که بگم مرگ، برام خوشایندتر از سینه مادره برای نوزاد. من از حاصلضرب تردید و کبریت هم می ترسم :(

بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن که 1 اشاره بس است به خدا قسم حیات ضربه آرامی است به تخت سنگ مگار بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را و عشق سفر به اهتزاز خلوت اشیاست و تنها عشق تو را به گرمی سیبی مانوس می کنه که در شبی که نگوییم چیز بدی است بتونی دست هاتو در حرارتش به اندازه یک حادثه بشویی آآآآخ در دل من چه چیزهاییست

خدایا انی اجدد له فی صبیحه ... عهد می کنم که یک روز، در این شب ها، مرگ بر بام شوق همدلیم بنشینه . بسا آدم ها که با مرگ، به اندازه شهری که کاشان نیست، عزت جاودان پیدا کردن .