من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

بر وزن بلاهت

عجیبه که چند سالیه اصلا به سن و سالم هیچ اهمیتی نمیدادم به حدی که امروز یکی پرسید ازم چند سالته گفتم 35 سالمه. بعد به خودم گفتم بیشتره عااا! و بعد دوباره به خودم جواب دادم نه دیگه همین 35 اینا بودی دیگه!

ولی من 38 سالمه :))

این یعنی دست کم 3 ساله که وجودم رو از هستی بیرون کشیده م.

سه ساله که زندگی رو ایگنور کرده م.

خیلی عجیبه برام. آخه منم مثه بقیه آدمها حساس بودم نسبت به افزایش سن. چی شد چه بلایی سرم اومد که الان دست کم 3 ساله چنان بی خیال افزایش سن تاخته م که اصلا سن خودم یادم نبود!

حالا عصن نگرش من به فرداها و اینها به کنار که حتی نمیدونم بهش فکر میکنم یا نه! oh my god

من واقعا فکر میکردم 35 سالمه! مریض شدم روانی شدم فک کنم =| سگ تو ضرر، تو که همه تقصیرها رو گردن گرفتی اینم روش: از دوست هر چه رسد نیکوست *_^

خوابم؟ شایدم! کی چه میدونه! فقط مورفیوس - خدای رویاها - میدونه. تا حالا خوابی دیدی که به هیچ شکلی نتونی مطمئن بشی که خوابی یا بیدار؟

ببینم تو مسلک تو راه مهمه یا میوه؟

نه من نسوختم بلکه فرصت ها و فرصت هام رو سوزوندم؛ چرا که سوزش رو انتخاب کردم. پیمانه شکستم، پیمان نشکستم.

من شهیر یکی از این دو شهرم: بی عقلان و یا شجاعان. من بدون نردبون از بام سقوط تو بالا رفتم. حالا گرچه تو تنها کسی هستی که قضاوت میکنه هبوط کردم یا صعود اما این منم که تجربه کردم در مهر ورزیدن مجالی برای بیمه دانا نیست.

بشر و مشکل

تنها مساله ای که مساله است و همیشه وجود دارد چاره یابی است.

هیچ مشکلی عاری از مساله چاره یابی نبوده و نخواهد بود.