من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

لغزیدم

وقتی فهمیدم فروغ رو دوست دارم در حالی که تجربه برقراری آشنایی رو با کسی نداشتم، برای اینکه به خواسته م برسم، اون کاری که تونستم رو کردم. بگذریم از داستانش و سرانجامش.

«اون کاری که تونستم رو کردم» فقط همین. هر چند ممکنه ساده لوحانه بوده باشه یا احمقانه یا بچگانه یا آماتوری و به هر شکلی. روشش مهم نیست. انجامش مهمه.

همونقدر که ممکنه از درستی به دور باشه ممکنه دقیقا عین درستی باشه، وقتی حقیقت پنهانه.

و وقتی قدرت مطلق از انجام امور به دست تو بی نیازه. تو کاری رو بکن که می تونی. بکن.

هیچ ماهی هرگز هزار و یک گره رودخانه را نگشود اما به اندازه ای که می تونست شنا کرد.

بعد از گذشت سالها، من همیشه از ابراز علاقه م به فروغ احساس وجد کرده م. چون همه کاری که میتونستم بکنم همون بود. و این یعنی برد یعنی پیروزی و برای من یعنی هم دلیل و هم علت.

برد در انجامه نه در نتیجه :)


گرگ ها از گله دور بودند

از هر سو

فانوسی نجوا می کرد

بالای سرم خاطره بیرق ایمان را

نسیمی که از دل کوهستان می آمد

به تپش می انداخت.

خاک روشن می شد از انعکاس فانوس بزرگ

ما به سمت فتح مجذوب بودیم

حجم کوه زیر گام های کوچک ما آهسته آب میشد.

بادی از بالا شن های شک را روی صخره ها پاشید.

زیر پاهامان رفته رفته لیز میشد

من سر خوردم

روی روشنی تکه ای از خاک.

خاطراتم را جاذبه دفع کرد.

به هوش که آمدم

روی نوک حادثه کوچ

پرستو می خواند: کن آنچه توانی.

گذر و گذار

داشتم پروفایل هنرپیشه های بربادرفته رو نگاه میکردم، همشون فوت کردند بجز هویلند (بازیگر نقش ملانی). هر تاریخ مرگ از هر کسی رو که می بینم به فکر تاریخ مرگ خودم میفتم. چه شخصیت رعنایی داشت ملانی. بعد از خاله لیلای روزی روزگاری و Soseono خیلی وقت بود که شخصیتی منیع و بزرگوار در سینما و تلوزیون از زن ها ندیده بودم.

ما به مرگ خودمون بیشتر از هر چیز دیگه ای، حتی وجود خدا، ایمان داریم اما در مصرف وقت همیشه زیاده روی میکنیم.

من یاد گرفتم که برق فروتنی، چشم هیچ کسی رو خیره نمیکنه.

در مواجهه با فروتنان، بیش از هر زمانی، زمختی های قلبم رو لمس کرده ام.

فکر می کردم در نزد انسان، تفکر والاست، فهمیدن ارج دارد، تعالی تحسین برانگیز است. چه ریشه دار بوده م ههه!

روزی که باخ قطعه air رو می پرداخت، چقدر آکنده از ایمان به کارش بود؟ چرا من نیستم چرا من از داشتن چنین ایمانی محرومم و چرا من واکنده از کارم هستم!

نمیدونم باید چیکار کنم؛ و این شدیدترین عذابی بوده که در زندگی هزاران ساله ام کشیده ام.


میهمان می رفت به سر وقت فقیر، کوچ ناشیانه به سر وقت من.

و تصادف

هنوز گیج شایعه صدا دار شدن بودیم

که شاخه آفرینش به شکوفه پرهیز مبتلا شد.

عادت طلب روی پلک های ما نقش شکوه خسروانی میزد.

حضور سایه ها کم کم پر رنگ میشد.

من به دنبال خطوطی ناهمگن

حضورم را

سر تقاطع شیطان درک کردم.

بعد،

صدای آبشار فصل

مثل زنگ ساعت های کوکی

خاطره مصاحبت با گل ها را

به سادگی پاره کردن یک خواب

از بالای کوه ها به زمین میریخت.

به خودم تعالیم ده

یه اتفاق غیرمنتظره افتاد برام. یکی از دوستان درخواست شرح قسمتی از یکی از اشعار سهراب رو در وبلاگ سهراب.ی.تر داده بود. وقتی شرح اون قسمت رو در پاسخ آماده کردم، در حالی که اسپیکرها آهنگ kiss the rain  رو از Yiruma در پس زمینه ذهنم جاری کرده بودن، ناگهان به یاد فیلم کلود اطلس افتادم و... یک اشتراک عمیق در یکی از دیالوگ ها با شعر سهراب دیدم:

برای من جالب بود که در فیلم کلود اطلس (Cloud Atlas) کاراکتر رابرت فرابیشر یک نقل قولی داره که در اونجا صحبت از موردی مشابه با این شعر سهراب میکنه. رابرت میگه: «I understand now that boundaries between noise and sound are conventions» من حالا فهمیدم که حدود بین نویز و صدا، سنت است. در ادامه میگه:  «All boundaries are conventions, waiting to be transcended» حدود، همه (محدودیت ها) سنت هستند، در انتظار تعالی یافتن مانده اند.

من روزی در مورد «تکامل اقتضا» صحبت خواهم کرد. صحبتی مفصل. فعلا بگذریم.

اوه خدای من چه جمله ای! حدود، همه سنت هستند، در انتظار تعالی یافتن مانده اند. بشر حریص فرصت هست بودنش رو در پی حرصی به نام «بیشتر» مصرف کرد. چه معدود کسایی که تونستن از این دام فرار کنن. یکی از حدود که هزاران سال در انتظار تعالی یافتن مونده بود شعر نو بود. نیما اون رو تعالی داد. به ما نشون داد که بجز قالب شعری قدیم قالب های دیگه هم میتونن وجود داشته باشن.

حتی خود آدم رو هم خدا تعالی داد وگرنه به قول قرآن، فرشته ها آدم رو باور نداشتند! آدم رو موجودی در حدی که بود نمی انگاشتند. آدم رو نویز میدونستن ولی آدم صدا بود. وقتی برای فرشته ها تعالی یافت، صداش کشف شد.

به قول سهراب: هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...

برای کسی که ژاپنی بلد نیس و نمیدونه این جمله «واتاشی وا آناتائو آیشتماس» یه جمله ژاپنیه، این جمله رو نویز میدونه. در همین حال در زبان خودش اگه فارسی باشه «دوستت دارم» رو یک جمله والا میدونه. این سنته. سنتی که ندانسته ها رو میگه نویز هستن. این سنت باید شکسته بشه. به قول ماری کوری، چیزی در دنیا برای ترسیدن نیست، چیزها فقط برای شناخته شدن هستند.

ستاره کودکی

باد می آمد

و من پی کودکی روان بودم

همهمه سارها به شکلی بدیهی جاری بود

ابرهای زیر پا

و افق های همیشه دور

خواب بالون های بیدار به سان نغمه ای از یک لالایی محض طنین می انداخت.

باد می آمد

من پی کودکی دوان شدم

تاول تمنا پر از آب تنهایی زندگی می شد

کودکی مرا به شن های تابستان کشانید

وه چه برومند! و چه راد! و چه فروتن!

و در انتشار رنگ آمیزی پاییز

دست مرا تا خواهش لمس امتداد داد.

هنوز باد می آمد

گره سینه از سنجاق مشق هایم گشودم

و مدادم را به فرفره ای از برگ های ریزان رنگین کردم

بوی انس از لا به لای انحناهای فرفره به من سرایت کرد.

بار امید

از خواب که پا شدم، متوجه شدم که خونه خودمون نیستم. روی کاناپه همسایه مون بیدار شده بودم. یه خونه با مساحت بزرگ، سالن و چندین اتاق و یک باغچه. ما طبقه سوم بودیم و من طبقه همکف خوابیده بودم. مسافر بودن و... رفتم به سمت راه  پله که برم بالا خونه خودمون؛ ناگهان صدای دخترشون رو از اتاقش شنیدم و صدای همهمه زنها رو داخل راه پله! ههه همسایه ها چی میگن اگه بفهمن که من اینجا خوابیده بودم! دویدم به طرف اون یکی در. از سالن که داشتم رد میشدم چشمم افتاد به باغچه. جا خوردم: باغچه طبیعی نبود. یا بهتره بگم این دنیایی نبود. درخت ها و گل ها درخشان بودن و خیره کننده. ناگهان متنبه شدم که «آها اینجا بهشته» و بدنم سبک شد؛ دیگه جاذبه روی جسم من اثر نمیکرد. در حالی که داشتم میرفتم بالا: وای خدای من! من خواب بودم، لابد نفسم بند اومده و الان دارم می میرم. باید سعی کنم از خواب بیدار بشم «من خیلی کار دارم». یک پرده نور و... در کمال آرامش چشمام رو باز کردم و در حالی که داشتم خودم رو روی کاناپه توی سالن پیدا میکردم. در حالتی بین خودی و بیخودی؛ او: بهشت بود. من: آره... درکش کردم. او: پس زدیش. من: آره. او: اما داشتی راحت میشدی. من: کار دارم، خیلی کارها هست که باید انجام بدم... هوشیار شده م و حالا انتخابم رو تایید کرده م.


کوه ها و پری ها!

و تو ای رنج!

من به امید عادت نکرده ام،

مبتلا شده ام.

پیش از آنکه با هم از خط مماس عبور کنیم،

فاصله بین شوق و امید شیاری گمشده بود،

و حمله شب پره بر شعله شمع اشاره ای به شناخت نبود.

کوه ها بلند و پریان چه دلفریب،

سایه ها خنک بودند و آسودگی می دمیدند.

گرته شکوفه ها

و رقص زنبوران

راه قید را بر من گشودند؛

ناگهان زیر بار امید،

من پا به دنیا گذاشتم.


مکس و عطف و مکث

بین دو برهه زمانی، بین دو تاریخچه عمده، بین دو شخصیت کلی، بین خودم سابق و خودم فردا که نمیدونم چه جوریه قرار دارم. این منو به ساکن ترین وضعیت بی سابقه در طول عمرم برده. انگار تو مکس یه مکث قرار دارم. بی بار و بی بهانه. توانا و مستعد اما بی حاصل و بی ثمر. سرد و خاموش اما زنده. مثه یه درخت که بعد از خواب زمستونی بهار رو با یه عالمه شکوفه گذرونده و حالا تو تابستون هیچ میوه ای نمیده. بی خیال و بی عار از هر گوشه کنایه ای. از هر حادثه ای. انگار همه حوادث و رخدادهای روز رو خودش مقرر کرده باشه (خود درخته). حتی صدای پای هیزم شکن و تیز کردن تیغه تبر هم خم به ابروهاش نمیاره.

بیمار نیستم. قارچ نگرفتم. آب هم خوب خوردم. برگهامم سبزه. شکوفه هم کرده ام هزار هزار.

وقفه خوردم. ایستی در برابر هستی.

انگار گرده شکوفه های اون درخته به شکوفه های من نرسیده و من بارور نشده باشم.

این بی باری، مجازات شکه یا پاداش ایمان؟

مثه Neo وقتی از متریکس رها شد.

پیر نشدم. احساس پیری هم ندارم. نا امید نیستم. افسرده نیستم. پژمرده هم نیستم.

احساس میکنم زمان وقفه خورده و من تو برزخ بین زمان گذشته و آینده (حال نیست) در بین چراهای بدوی و هدف های غایی پی بهانه ای برای پا گذاشتن به عصر جدید گم شده م.

تجربه ای از یک کما در هوشیارترین موسم حیاتم.

خود خود درخت گلابی (مهرجویی 1376) ام.

غرورم رو به دانش باختم و یقینم رو به دست شک سپردم تا خواهش شفافیت عقل رو شنیدم.

جا پای عبور همتم رو به اهتزاز درآورد!

من هرگز دستیافته هامو به عالم نفروختم.

هر بار شاهرگ میلم رو در پای نهال سربلندی زدم.

روزها زیر درخت بشریت حنجره ام رو به همنوایی عادت دادم.

گاه خیره شدن همه کارم بود؛ که نه دام تو بود،

بعدها، باور چرخ عقب دوچرخه ها چرخشی در جریان خونم انداخت.

اینک، نه رنجور راهم نه مفتون پری ها...

سایه تو درازتر از امتداد بود.