من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

اسپاسم و تراکم

بعنوان پیش نوشت: های منزجرم از ارتباطات راه دور =]

در واقع یه سوال برام پیش اومده؛ در مورد اون مورچهه که رکورد افتادن دونه گندم رو شکست. میگن که تلاش رو از اون مورچهه باید یادگرفت که هفتاد! بار دونه گندم رو برد بالا و هی از دستش افتاد تا بالاخره تونست ببره تو لونه ش. البته با انتزاعی بودن این حکایت کاری نداریم، چه بسا که چنین همتی رو خودم نه فقط از مورچه بلکه از سایر جوندارها دیدم که چقدر سماجت به خرج میدن. بگذریم؛ واقعا مورچهه تلاشگر بود؟

یه مثال دیگه شاید بهتر باشه: این همه مگس و حشره که قورباغه (چقدر املای این کلمه چالش برانگیز بود برای ادعای ادب و نگارش من! همچین وزن ادبیاتمو حس کردم خخخ) میخوره، یه لحظه فک کنیم، عصن برای چی میخوره؟ نه اینه که هر لحظه ممکنه خودش طعمه یه کلاغی یه لک لکی، اردکی چیزی بشه؟ حالا فک کنیم این طعمه شدن نباشه، واقعا این قورباغه (غیر از به باد دادن آبروی من خخخ) چرا اینقدر تلاش میکنه که زنده بمونه؟؟؟ یکی نیست بهش بگه: «بدبخت این همه مگس خوری کردی که چی» خب زنده نمون!

یاد خسرو شکیبایی افتادم :( یاد هامون :( تو گفتگویی که رییس شرکتش بهش میگفت: «ببین ناسیونال داره کجا میره، پاناسونیک داره کجا میره ...» در پاسخش، آرمان داریوش مهرجویی به صدا درومد: «کجا میرن؟ مثه یه مشت سوسک تو هم لول میخورن، بدبخت! پس سر عشق چی اومد؟».

خدایی شما فک میکنید که قورباغه از سر عشق، زندگی رو سپری میکنه یا از سر غریزه مثه یه برنامه مثه یه ماشین مثه همون تخیلات ماتریکسی واچوفسکی ها؟ (اگرچه واچوفسکی ها، تفهیم انکاری میکردن و اینو خیلی قشنگ هم نشون دادن، کاری نداریم).

فک میکنی سعدی وقتی می سرود: «ما را سریست با تو که گر خلق روزگار، دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم» قورباغهه و مورچهه رو هم مشمول نگرش خودش میدونست؟؟؟ و یا برعکس!

یه نوشته ای هست منسوب به اینشتین که خطاب به دخترش میگه، سرچشمه همه نیروهای هستی، عشقه. من حتی میتونم رابطه E=MC^2 رو از منظر عشق استدلال کنم و نشون بدم که این رابطه بخاطر وجود عشق، وجود پیدا میکنه (همون که رفیقمونم میگه: حیات نشئه تنهایی است).

(اگرچه به گفته اینشتین ایمان دارم اما) من فقط فرض میکنم که درست گفته باشه اونوقت می تونم ببینم که چقدر خالی ام! تهی ام! پوچ ام! و بهتره بگم، بی وجودم.

اعتراف من این است، آری من پذیرفته ام:

آن دل که بود ز عشق خالی، سودای غمش براد حالی