من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

سیب زدگی

با سیلی سیب بیدار شدم و خودم را بر روی زمین در پی آدم یافتم.

گرسنگی، این گهگاه گیری دائمی، انگشت به اقتصاد کلان داشت.

آسودگی، این خواب آلودگی بی موقع، با صدای چکش صنعت بیدار شد.

فراموشکاری همچون مار اهمال دور گردن خاطره پیچید،

یادگار خوردن سیب در دایره افتادن سیب گم شد

بر سر هر قله فراغت سرابی از خود ساخت

گل درون من به  بوی کاه گل رنگ باخت

.

زمان گیج انعکاس سیب است هنوز

شریک سرنوشت راه ها

راه ها سرنوشت دارن ولی آدم ها نه

آدم ها میتونن راهشون رو عوض کنن ولی راه ها مثل امتداد یک خط ناگزیرند

با همه نا-ناگزیری از تغییر راه آدم گاهی خودشو محبوس در سرنوشت می انگاره! سرنوشتی که اصلا واقعیت نداره.

این کار ذهنه. ذهن این سرنوشت رو میسازه.

ذهن برای کسایی که نمیتونن کنترلش کنن مثل یک دشمن مثل سد مثل یک مانع بزرگ عمل میکنه.

هر راهی رو انتخاب کنم مثل سکه میمونه و دو رو داره

روی اول اون چیزاییه که به سوشون میرم

روی دوم چیزایی هستن که ازشون دست میکشم و دیگه نمیتونم به دست بیارم

وقتی راه رو میخوام عوض کنم باید چیزایی رو رها کنم که به سوشون میرفتم

دردناکه، شبیه به از دست دادن عزیزان.

جانکاه ترین تغییر راه، تغییر به راه بازگشته.

بازگشتن به اونچه که ترک کردیم به اونچه که ازشون بریدیم

-آدم با این انگشت های کوچک و نحیف

-جرثقیل میسازه

-اما بی کرانی مثل طوفان نوح بشر و دستاوردش رو طعمه حیات میکنه

خاطرات من از تغییر راه بیش از قدم برداشتن در مسیره

کسی از بازگشت هراس داره که دل به جرثقیل بسته

-آره زندگی میتونست برای منم ساده باشه

-مثل umi تو from up on poppy hill

-مثل بالون سوار باد و ذات میشدم

-مثل آب خودمو به فراز و نشیب دنده های زمین می سپرم

-اما نمیدونم چرا کلنگ شدم

-و به دست فرهاد افتادم

هنوز امیدواری که امیدوار باشم :)

ریشه هایم را در ابعاد بودن شناور کن

دست هایم را از میان ابرهای مبهم بودن تا طلائی های اساطیری امتداد ده

حسرت صراحت ایمان را در تندی ودکای بارش ابرهای واقعیت شستشو ده

دوری ملاقات را به نت های ظریف باخ من می باختم

تو هم آوای هق هق دقایق اندیشه های دقیق می شدی

آنوقت من سوار زورق زمزمه های مسطح جاودانگی

شاخه ترس فنا را به دست شقایق زندگی می سپردم.


لغزیدم

وقتی فهمیدم فروغ رو دوست دارم در حالی که تجربه برقراری آشنایی رو با کسی نداشتم، برای اینکه به خواسته م برسم، اون کاری که تونستم رو کردم. بگذریم از داستانش و سرانجامش.

«اون کاری که تونستم رو کردم» فقط همین. هر چند ممکنه ساده لوحانه بوده باشه یا احمقانه یا بچگانه یا آماتوری و به هر شکلی. روشش مهم نیست. انجامش مهمه.

همونقدر که ممکنه از درستی به دور باشه ممکنه دقیقا عین درستی باشه، وقتی حقیقت پنهانه.

و وقتی قدرت مطلق از انجام امور به دست تو بی نیازه. تو کاری رو بکن که می تونی. بکن.

هیچ ماهی هرگز هزار و یک گره رودخانه را نگشود اما به اندازه ای که می تونست شنا کرد.

بعد از گذشت سالها، من همیشه از ابراز علاقه م به فروغ احساس وجد کرده م. چون همه کاری که میتونستم بکنم همون بود. و این یعنی برد یعنی پیروزی و برای من یعنی هم دلیل و هم علت.

برد در انجامه نه در نتیجه :)


گرگ ها از گله دور بودند

از هر سو

فانوسی نجوا می کرد

بالای سرم خاطره بیرق ایمان را

نسیمی که از دل کوهستان می آمد

به تپش می انداخت.

خاک روشن می شد از انعکاس فانوس بزرگ

ما به سمت فتح مجذوب بودیم

حجم کوه زیر گام های کوچک ما آهسته آب میشد.

بادی از بالا شن های شک را روی صخره ها پاشید.

زیر پاهامان رفته رفته لیز میشد

من سر خوردم

روی روشنی تکه ای از خاک.

خاطراتم را جاذبه دفع کرد.

به هوش که آمدم

روی نوک حادثه کوچ

پرستو می خواند: کن آنچه توانی.

و تصادف

هنوز گیج شایعه صدا دار شدن بودیم

که شاخه آفرینش به شکوفه پرهیز مبتلا شد.

عادت طلب روی پلک های ما نقش شکوه خسروانی میزد.

حضور سایه ها کم کم پر رنگ میشد.

من به دنبال خطوطی ناهمگن

حضورم را

سر تقاطع شیطان درک کردم.

بعد،

صدای آبشار فصل

مثل زنگ ساعت های کوکی

خاطره مصاحبت با گل ها را

به سادگی پاره کردن یک خواب

از بالای کوه ها به زمین میریخت.

ستاره کودکی

باد می آمد

و من پی کودکی روان بودم

همهمه سارها به شکلی بدیهی جاری بود

ابرهای زیر پا

و افق های همیشه دور

خواب بالون های بیدار به سان نغمه ای از یک لالایی محض طنین می انداخت.

باد می آمد

من پی کودکی دوان شدم

تاول تمنا پر از آب تنهایی زندگی می شد

کودکی مرا به شن های تابستان کشانید

وه چه برومند! و چه راد! و چه فروتن!

و در انتشار رنگ آمیزی پاییز

دست مرا تا خواهش لمس امتداد داد.

هنوز باد می آمد

گره سینه از سنجاق مشق هایم گشودم

و مدادم را به فرفره ای از برگ های ریزان رنگین کردم

بوی انس از لا به لای انحناهای فرفره به من سرایت کرد.

اوووو فوووورتوووونا-وِ...لوووت لووونا-س.تاااااااتو واااریییاااابییلیییییس...

اوفورتونا، ولوت لونا، ستاتو واریابیلیس...


خیلی تب دارم. نمیدونم این اوج تب هامه یا نه. شاید حالا که با «لو نیو»ی باخ همنوا شده رفعت پیدا کرده باشه. یادم نمیاد چقدر بد گفته م قبلن ها. اما اینک اگه بد نمیگم به اطاعت از کلامیه که به تو به سهراب یاد دادی: بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.

قبول. قبول دارم که دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین می رسد دست به سقف ملکوت...

خیالم راحته که تو میدونی وقتی میگم ممنون که به من باخ، سهراب و قرآن رو دادی، مطمئن ترین تشکری که برای من ممکنه رو بیان کرده ام.



من همیشه باور داشته ام که به پای مرغان هوا گندم جوانه نخواهد زد،

اما هوایی شدن با گردنم فقط ارتباطی مماس داشت.

در ستیزه با امتداد وجود و ستایش امتداد پایش؛

اینک دست توانایی من و سیم ممتد ساز طولانی آدمیت...


--
فرانسوا ولتر: سخت است که احمق ها را، از زنجیری که آن را تکریم میکنند، آزاد کنیم.

سوتک باخ

بی هوس تو، فاتح دانشمندی درخت ها می شدم... ولی،

من ناپرهیزگار هوس ماندم و تو  پرهیزگار رقص تلمس.

آه بر من! که ایمان چرخ عقب دوچرخه ها را برای حسادت برگزیدم.

آی! ای نگارنده فصل!

سرود ابطال نگارش ایستگاه در طنین قلب من،

در کدامین دور به سبد ابتلای فصل خوانده خواهد شد.

خواب سبزینه

در پی هم.آهنگ.ی میگردم در حالی ک نمیدونم با چی باید هم.آهنگ بشم،

و چطوری!

امروز که نمیدونم چه روزیه، تو انبوهه ای از استیصال دارم تمام اعتقاداتمو به سخره میگیرم =(

یاد خاطره سهراب (تو ژاپن) از پوست کندن پرتقال و گسستگی هاش میفتم...



با تمام وجودم به حرفش ایمان دارم که دریچه خدا روشن نیست؛
و یوآن و گروهش که نت های روشن کنسرت بنیامین رو اجرا میکنند،
قطعا و مسلما،
از شیار آن f های ناپیدا، راز هماهنگی رو می نوازند.

منم مثه یوآن به تو نیاز دارم تا به سطح برسم.

تو هسته انتشار هماهنگی هستی و من یک عمر فکر میکردم

فقط فکر میکردم که درکت میکنم

و پیدایی.


اینک، من غریق توفان استیصال،

تو رهبر ریتم چشمک فانوس ها،

بسان چکاندن قطره سبزینه در شاهرگ حیات

نت شاهد را به من وحی کن.

افسانه ترین

اگه نرسیده ام و اگه نمیرسم به خودم حق میدم که تو دورتر از اکتساب ایستاده ای

شاید خودت سراب چیدنت رو شکل دادی شاید اوهام از تشریف اشرفیت متساعد میشد!

که اگر چه «همیشه فاصله ای هست» بهرحال، زانوی قدس خاکی است در محضر این باطل ترین خیال =)


پوریا

از چه آزرده ای، مادر؟!
- چهارگاه پیچیده در این کوچه باغ ها
به انگشت، آسمان پیمایی را نشان می دهد،
و من دردمند ِ مادری ِ خاک آلوده ای هستم که امروز در مصاف اوست.
...
- بر دوش تو گویی بر کریاس اعظم تکیه دارم:
قرینگی بناهای آبادی تان در خاطرم ترازوهای بازارمان است.
براستی تو کیستی؟!
این نغمه ماهور، آن قامت بالا را که راست؟
- هیچ کس!
براستی، بی نامی «فیروزه گوهری» بود، مادر!
از چه پریشانی، فرزند؟!
- امروز، کوهی است در مسیرم: نکند اندوهی سر رسد از پس کوه!
...
فرزندم!
پیش از هیاهوی غبارها، در آن لحظه های حصار، چشمم به ارتفاع قله افتاد: آوخ! من در مسیر توام، پوریا!
و من نیز نمی دانستم که از پس آن لحظه های لاکرُن، زاویه ایمان را عمود خواهی کرد،
اما آنگاه که از آن اوج هزاران پایی، خاک پیشانی تو بر میوه عمر من تابید، به من ِ مغلوب، مومن شدم، پوریا!

نوئه - دستتو دراز کن - چشمتو باز کن

نو ترین ساعات سال جدید رو تبریک می گم و براتون آرزو می کنم نگاهی نو و یا شاید نگاهی دیگر.


آری، شاید نگاهی دیگر

ما را به گرمی یک سیب آن چنان کند مانوس

که در حرارت آن دست و رو شوییم

و در رگ ها شاید، قطره ای از سبزینه

عشق به نورش کند ما را آفتاب گردان

هر چه باشد سپیدی امید یک شکوفه در سراشیبی تندباد

رنگین کمان آبستن خواب پرستو در لانه کوچ

وزن انحنای بیدی مجنون در مسیر ریشه های تمنا

آذرخش ترک خوردن تخم کبوتر در خاطره اول

اثر خشنودی دل در مسیر گنج های نا اندوختنی

و انار رنگارنگی دست بشر زیر شکاف ملکوت

فانوس بارآوری همت چک چکه است

افسون ستاره های سقف روزن روزن خانه دوست.


از مادر هم

همیشه می تونیم بهش عشق بورزیم به هر بهانه ای حتی از نو حتی یه بار دیگه

به شاید وقتی دیگر نسپریمش :)