من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

پوریا

از چه آزرده ای، مادر؟!
- چهارگاه پیچیده در این کوچه باغ ها
به انگشت، آسمان پیمایی را نشان می دهد،
و من دردمند ِ مادری ِ خاک آلوده ای هستم که امروز در مصاف اوست.
...
- بر دوش تو گویی بر کریاس اعظم تکیه دارم:
قرینگی بناهای آبادی تان در خاطرم ترازوهای بازارمان است.
براستی تو کیستی؟!
این نغمه ماهور، آن قامت بالا را که راست؟
- هیچ کس!
براستی، بی نامی «فیروزه گوهری» بود، مادر!
از چه پریشانی، فرزند؟!
- امروز، کوهی است در مسیرم: نکند اندوهی سر رسد از پس کوه!
...
فرزندم!
پیش از هیاهوی غبارها، در آن لحظه های حصار، چشمم به ارتفاع قله افتاد: آوخ! من در مسیر توام، پوریا!
و من نیز نمی دانستم که از پس آن لحظه های لاکرُن، زاویه ایمان را عمود خواهی کرد،
اما آنگاه که از آن اوج هزاران پایی، خاک پیشانی تو بر میوه عمر من تابید، به من ِ مغلوب، مومن شدم، پوریا!

نظرات 1 + ارسال نظر
خاموش جمعه 3 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 20:55

چه قدر آشنا..!

"براستی، تو کیستی؟! این نغمه ماهور، آن قامت بالا را که راست؟"

^__^
سلااووم خا.موشی ~__~

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد