من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

کویر دست

فک کنم سه یا چهار سال قبل بود. من و احسان روی صندلی پشت میز نشسته بودیم. غروب بود. نوری داشت از بلاگش حرف میزد (نوری بابای ماجکه؛ ماجک دوست قدیمیمه ^_^ با قلم منحصر به فرد خودش). اشاره کرد به پست جدیدش (اینجا) و ازش شروع کرد به صحبت کردن. در مورد کویر بود. تا اون روز من هیچ وقت (دقیقا جاش همینجاس: با این همه ادعای بینش) کویر رو به دید نوری نگاه نکرده بودم. نوری برای من مردی با شرف بود. سالهای زیادی رو با هم گذروندیم اما حتی یکبار از کسی نقل ناخوشایندی نکرد. اون تصویر کویر، که خیلی ساده اما کاملا متفاوت بود یه دیدگاه اساسی به توانایی های من اضافه کرد.

دست خالی بودن شاهد بی گناهیه و نه باعث خجلت. گفتش که اگه جایی میزبان برات چایی آورد با اشتیاق بپذیر و بخور شاید میزبان چیز دیگه ای برای پذیرایی نداشته باشه. صفای میزبان رو به اشتیاق بخر. به قول شعله همین چیپس سیصد تومنی (اونروزا سیصد تومن بود) نون شبی هستش که «آدم هایی» ازش محرومند. چاییِ تنها مصداق آبی هستش که کویر تو اعماق دلش برای مهمونای ناخونده ش پنهان کرده در حالی که خودش تشنه لبه. بهرحال، دست خالی چه از کویر باشه چه از آدم صفایی صادقانه داره.

داشتم به مجموعه منتخب فیلمای پرشین خودم سرک می کشیدم چشمم افتاد به زشت و زیبا (احمدرضا معتمدی). جالبه که متصادف شد با صحبت در مورد واچوفسکی ها و... این فیلم جزو گنجینه فیلمای پرشین منه ~_~. اینجا از کویر میگه و منو یاد خاطره اونروزم با نوری انداخت...


خاصیت سرآغاز واسه من

بهار که میشه، شکوفه ها رو که می بینم خعلی حال میکنم. زنبورای عسل دور گل ها میگردن ههه همچی فضا سرآغاز عاشقانگی هاس. تو زندگیم همیشه دنبال مترادف و متضاد نبوده م ولی چرا بعضی وختا متضاد هی انگشتشو تو چشمم میکنه! نمونه ش، بهار که میشه مرگ جلوم هفت تیر می کشه =))

این قطعه کوتاه رو از فیلم کلود اطلس (اطلس ابر) چیدم. ویژه مردن و تصور زندگی بعد از مرگ. واسه من بهترین تصور ممکنه از مردن بود.