من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

ویولنش کمه

گنجشک ناز و زیبا که می پری اون بالا...

به من بگو وقتی که پر کشیدی...

ستاره آی ستاره پولک ابر پاره

خاموشی یا می تابی بیداری یا که خوابی

به من بگو وقتی که خواب نبودی...

ماه سفید تنها که هستی پشت ابرها،

نقره نشون کهکشون چراغ سبز آسمون،

به من بگو وقتی که نور پاشیدی...


کی گفت که من در مانده ام؟

من خیال پرداز اون شهرم

روزی خواهد آمد که زمزمه ها جای گفتارها رو بگیرن و من از الان شوق اون روز رو در خودم پرورش میدم ^__^

کاشکی آهنگساز بودم @__@

فکرشو بکن که آدم همین دهن تنگ ناقص قاصر بی توان عاجز که اگرچه گاهی به اندازه جا دادن هم پلیدی های بشری گشاد میشه (بد دهنی نکن خوووو) رو هم نداشت! اونوقت چطور میشد؟ روابط چه شکلی برقرار میشدن؟ از همه مهمتر، آدم چطوری خودشو، احساسشو، آرزوشو و لحظاتشو بیان میکرد و منتقل می کرد؟ چطور علم و دانشش رو به ارث میذاشت؟؟


تو فک میکنی که یعنی میشه یه آرمان شهری رو مثه ده بالادست متوقع وجود بشیم که آدم هاش با موسیقی اونقدر آشنا باشن که بجای کلمات و جملات، نت های موسیقی حامل فکر و اندیشه و خیال و علم و احساس و نگاه باشن؟؟؟ میشه؟ حتی اگه نشه باز هم من عاشق اون شهرم ^__^ من معطوف این رویا هستم~__~


عجیبه که آدم با این همه پیشرفت (بعد از آدم ابو البشر) هنوز نفهمیده که، فرزانگی و فرهیختگی، دانش و معرفت، غایت کمال و هر چه خوبی در دنیا قابل دستیافتنه، تنها بوسیله کلمه قابل بیان و انتقاله و این یعنی وابستگی کامل در قید و بند ادبیات. در اندرون پرانتز: البته قبول دارم که اینو تا حدودی، کشورهایی که امتحان GRE از متقاضیان تحصیلات تکمیلی میگیرن درک کردن.


از همه چیز ارجح تر: شیاری از رعنایی و نظم که سخاوت پیانو نوازی جواد معروفی داره به روحم منتقل میکنه ~__~