من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

انرژی

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت                         الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود


ساعت سه و نیم صبح، اومدن در خونه رو می کوبند

 مثل همیشه میثم رو می خوان !

این بار یه مامور فضایی در حمایت از پایگاه های انواع و اقسام نیرو


_ هان ای مجرم، مچت را بده بیاید در گرو دست بند، کار داریم می خواهیم برویم

_ من ؟ 

_ آری ! تو !

_ تو به جرم استفاده بیش از اندازه از انرژی های ماورائی و باورائی . . .

_ اجازه بدین من اعتراض دارم

_ هر حرفی بزنی بر علیه تو در دادگاه . . .

. . .


آخه می دونین چیه، در خواب بودیم که فیل مان، یاد شیراز بکرد

برخاستیم

آبی به صورت و دو دست و مابقی اعضا . . .

و دیوان دیوانگان خود به خود باز شد 

و آمد


خوش خبر بادی، ای نسیم شمال                           که به ما می رسد زمان وصال


هر چند چیزی جز چاخان و پاخان تحویل نگرفتیم از آن پیرمرد پر رو، اما هر چه بود، زد پدر خوابمان را لگد مال بنمود

خداییش خودمم نمی دونم این همه انرژی از کجاست 

ولی حدس می زنم مقصر اصلی س س هستش

دو سال بود که کفشهام بی بند بودن و اونا رو یه گوشه ای آویزونشون کرده بودم، یهو سر و کله این س س پیدا شد و من که فچ می کردم سر دو یا سه راهی حالا شایدم چهار راهی گیر کردم، یی هو، یه راه نامرئی نشونم داد و گفت :

به لهجه اصفهانی بخونین :

اهوی ! الاغ حواست کوجاس ؟؟ را به این گنده گیا نی می بینی ؟؟

هنوز که هنوزه پس کله ام از پس گردنی ای که خوردم، نمی دونم می سوزه، درد می کنه، می ناله . . . 

خلاصه اینکه نیرو می رسه، انرژی اینقدر توی هوا پراکنده شده که کافیه دهن باز کنی

آخرشم فچ کنم یه قبض انرژی واسم بیاد از قبض موبایل بییییییچتر 

به قول سهراب :

رگ های هوا پر قاصد هایی است . . .


خوش خبر بادی، ای نسیم شمال

که به ما می رسد زمان وصال


سایه افکنده حالیا شب هجر

تا چه بازند شبروان خیال


ترک ما سوی ما نمی نگرد

آه از این کبریای جاه و جلال


عرصه بزمگاه خالی ماند

از حریفان و رطل مالامال


حافظا عشق و صابری تا چند

ناله عاشقان خوش است، بنال


۲۱ بهمن 1387

بی خبر

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست


دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست



نشسته بودم . . .

این بیت اومد توی ذهنم . . .

بیار باده و اول . . . .

هی با ذغال توی کله ام کلنجار رفتم . . .

تا یادم اومد . . .


بیار باده و اول به دست حافظ ده                              به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود


رفتم سراغ حافظ . . . 

بسم ا . . .

دقیقا همین شعر اومد که شروعش  . . .


خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود                     به هر درش که بخوانند بی خبر نرود


این بیت، اول نهیب می زنه . . .

و این بیت دست آخر، از تو خوشش میاد !

و این بیت، ازت تعریف می کنه !!

این رو تو بذار به حساب عیب من .

.

.

.

الان یادم افتاد، رخ اندیشه رو "بی خبر" بود که می نوشت 


و حالا :


پشت سر چیزی نیست

پشت سر جایی، بوی نای یه کفش است

پشت سر، جای پایم پیداست

پشت سر پارگی کفش است

پشت سر خستگی می خواند

پشت سر، گندم می روید

پشت سر، دستی نان جو می کارد

پشت سر، حسرت .

پشت سر، مرده است

شرابی هم نیست

پشت سر، گاهی

مرا به حسرت دقایق قایق گم شده در مه می اندازد  


ای شرق ترین مبهم ِ باکره ِ رودخانه ِ امکان

به جنوبی ترین دریاچه ِ کودک ِ فاحشه ِ شور

بریز

در تمام رگ های من جاری شو

مرا به روشنی ِ تاریکی ها ببر

مرا به اشراق و هیچ ِ ممکن

 . . .



به خدا دیگه ازم دود هم در نمیاد، دیگه نمی نویسم، دیگه بدون انرژی یه قدم هم بر نمی دارم

کفشم سوراخ است


۲۰ بهمن 1387

مزرعه عشق __ 13


. . .


چقدر باید رفت ؟

و تا آن روز چند شب راه است ؟

می گذرم
راه و خستگی غربت در تپش خدا پیداست .
شرابی هم نیست
و ضربان زخم پا، تنها نشانه حرکت است
همچنان عبور می کنم
از لاک پشت هایی که هیچ باکی از زمان ندارند
و از گل های گیاه، که احساس خود را در وسعت تابش عشق پهن کرده اند
در کنارم نیز، سنجاقک ها می آیند
نسیمی هم می وزد، آلوده به گناه احساس
و گاهی سایه ام روی حرکت می افتد
ضربان به صفر می رسد
و بعد دست شقایق هندسی حیات، سایه ام را بر می دارد
. . .

مزرعه عشق __ 12


کجاست، فصل آشتی پا و سطح زمین
کجا، رد پای ابد ناتمام خواهد ماند
و کجا غلظت ستّار در روشنی آب محو خواهد شد
و حزن ترد آدم در زیر کدام درخت در آب خواهد افتاد

نگاهم به آن جا می افتد
به آن جا که می توان کفشها را به دست گرفت
و با جامه طولانی راه روی صندلی فراغت نشست
آن جا که وسعت سفره ام در باد به شاخه آسمان گیر خواهد کرد

مزرعه عشق __ ۱۱


و دست لحظه فراغت، روی تب خستگی کفش هایم می نشیند
خستگی اش، که مرگ دقایق ذوق پرستوهاست

و بندهایش، که در آواز شقایق کوک است


من هیچ مسافری ندیدم در راه

پا برهنه .

و در تمام راه، رد پای آب پیدا بود
و همه جای مسیر را غلظت خاک می پوشاند
و در اطراف جاده، گل ابهام و قارچ زمین
و رنگ دست
و در عکس گل ماه، هر کس
از برادر تکه نانی به قرض می خواست



من در این پنجره 11 باره، عریانم، به قد 178 سانتی متر 

مزرعه عشق __ 10


و فکر کن که اگر شراب نبود
کدام ماهی آب تنگ حوض را تنفس می کرد ؟
کدام شقایق برگ خود را به کتاب می بخشید ؟
و چگونه راه زیر پای سایه گم می شد ؟

به زهرا چه کسی یاد می داد، که نیکی باید کرد ؟

و کدام پیچک به گل سرخ می تابید ؟

و کدام رودخانه، مرا به دریا می ریخت ؟


وای از خاموشی این دقایق به هم چسبیده
وای بر وال های عظیم، که در اولین هندسه دریا می میرند
آی، ! از خستگی کفشهایم
و وای به هرزه گردی این نگاه هر جایی


و احساس به هم تابیده ماهی های مهاجر
که مرا به چسبندگی زاویه های انبوه دایره می برد
مرا به منتهای خط سبز بنفشه ها
مرا به روشنی حیاط تو در توی خالی
مرا به نوک شاخه های نرم ادراک
و مرا به سر انگشتان خیس احساس می برد
و عبورم می دهد از قله های مه آلود ابهام
از بام خانه خداوندان سر راه
و از تجربه نامده ی گم ترین پرتگاه حیات


دلم از پرده بشد حافظ خوش گوی کجاست                        تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم

مزرعه عشق ــ ۹


باید رفت

تا آخر آینه ها باید رفت

و اما تا آخر انتظار باید ماند
و انتظار

طاقت ساقه پیچک یقین است

تابیده به گل سرخ
و گل سرخ،
یک سایه، اسارت است
و بوی گل سرخ
این جا آدم را
به یاد گل شب بو، می اندازد
و بوی گل شب بو، . . .

یادآور بادام تلخ است

و یاد آور مرگ پرنده در راه
و فکر کن
که چرا پرستو مردنی نیست
و چرا باید، دست
کوتاه باشد
و خرما بر نخیل


دوشم نوید داد عنایت که حافظا                                بازآ، که من به عفو گناهت ضمان شدم

مزرعه عشق __ ۸


اسیر باید بود
وگرنه بیراه خواهد شد
و لمس آواز باد لابه لای چمنزار دشت
کوله بار پر از انار مسافر را
باز خواهد کرد
و در سایه باید رفت
وگرنه
راه، در تابش کناره ها، گم خواهد شد .
چه فاصله غریبی که میان گل شقایق و کنار جاده هاست
چه فاصله های روشنی که میان دو گام مسافر می افتد
و چه فاصله هایی کوتاه که در انتظار قد می کشند
و نقاب از چهره خود بر می دارند

اسیر باید بود

وگرنه فاصله میان دو چشم

و میان دو حرف
تا به ابد بیرنگ خواهد ماند



گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم                        که نهانش نظری با من دلسوخته بود


مزرعه عشق، شماره های ۱ تا ۷

مزرعه عشق همین جاست
پیش خواهش این همه دست
که به سوی تو جاری شده است
دُور تنهایی آب
پس ِ تکرار طلوع
توی خانه خشتی همسایه که وقتی رحمت می آمد
چه سرد ! دست بر سرشان می آورد
و بویی تنگ توی هوا می پیچاند
و سوال یک دو جین قد و نیم قد، هر شب
خواب از سر هر کس بیرون می کرد
و هم آن همسایه،
چه تنورش خالی می پخت !

می دانم مزرعه عشق همین جاست
در تاریکی سنگ و مور و ماه
به تنهایی ماندگار خدا آونگان است
در سرزمین موعود که آدم را
آب می برند و خاک می بخشند
زیر سوال "علم یا ثروت"
و در سمینار آقازادگی
روی چنار پر شاخه قد بلند
چه خجالت زده آمد
او روی گویایی آب، توی قلم،
مهجور است
با باد می خوابد و با باد نمی خوابد هرگز
و در امتداد لرزش تار ماهور نواز هم،
نمی لرزد
امتداد سایه اش هم چه سبک افتاده است
در اشراق هنر
و پشت طولانی مَدها . . .

 بیرنگ !
و امید به پویائی خاک دارد


مزرعه عشق همین جاست
جای دوری نیست اما
بذر "دور" باید کاشت
فصل را باید رفت
وصل را باید جست
پرده ها را کنار باید زد
پنچره ای رو به افق باید ساخت


پشت یک دعوت
و زیر بارش یک تهدید
مرد غایب رفت به مهمانی دینا
زیر نگاه گل واشده برف
رفت،
تا گل ِ پیچک ِ خاک
رفت تا سرانجام ِ فرو افتادن ِ برگ
تا فوران گل حسرت از خاک
تا پریشانی زن
و در کوچه سنجاقک ها
قاصدک می آورد
خبر بیزاری ماه از روز
باد از کوه
کوه از باد
از به سخن آمدن آب
و شب از خستگی درخت می گفت


مرد غایب رفت تا گم شدن در خیمه شب
گم شدن در سحرگاه گیاه
لابه لای سایه شب در روز
و در این همه آینه که هر روز می آید
دیگر نه وسعت دریا را می بیند
نه هجوم خالی مزرعه را
او پنجره اش رو به طراوت خاک
پنهان است
رو به سراشیبی فواره حضور
رو به سردابه آرامش روح
به خالی شدن از جنبش
و پا روی سطح روشن باغ
رضایت از بوته گندم می چیند

 

و هم پایی تا بام درختش نیست
نه شاخه ای بر سر ژولیده اش می روید
نه بر خواب طولانی مستیش آبی
و خواب حضورش، روی فواره غفلت
آرمیده
او نه بر شانه ها دستی دارد
و نه هیچ سایه ای افتاده از او
که خود سایه ای است بس بلند
در غروبی بی طلوع
شبی روشن
و در روزی بدون تابش خورشید،
چه سایه ای می افتد ؟ !

خاک باغچه ای بی کود
سطح یک انار پوسیده خشک
و مثل یک قارچ چیده نشده ِ پارسال ها
براستی که اسیر مانده است
و چه اسارت تنگ محزونی 

 


دوشم نوید داد عنایت که حافظا                                بازآ، که من به عفو گناهت ضمان شدم