من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

همشو نخور، لااقل یه ذره سنگ باش

فچ می کنی سیاه چاله چیه ؟ منم! هر کسیه که نور رو بازتاب نکنه! مگه خدا نمیگه من نور آسمان ها و زمینم ؟ چقدر از این نور رو منعکس می کنیم ؟ هر چقدر منعکسش نمی کنیم به همون اندازه سیاه چاله ایم که نور رو هم می خوره!

نگاه کن! فک می کنی بیشتر از یه سنگ بودن، یا نه، اصلا در حد یه سنگ بودن چی میخواد ؟

اون نورتون بود که تو دیالوگش به نقل از انجیل گفت، من روشنایی دنیا هستم ... یه ذره فیزیک رو بلدیم دیگه هممون، هاون ؟ یه چیزی وقتی دیده میشه که نور بهش تابیده میشه و نور رو بازتاب می کنه، ما چقدر روشنایی دنیا رو بازتاب می کنیم ؟

هی میگین آدم اشرف مخلوقاته، حالا واقعنی من آدم ترم یا سنگ ؟

هر چقدر آدمی، همونقدرش رو نشون بده خب! مگه چه اشکالی داره ؟ ماه که از اولش شب چهارده نیس! یه شبش چهارده س! ولی به هر اندازه که نور بهش بتابه، بازتابش می کنه. حالا خدایی نگین که نور به ما نتابیده ها!

ببین این سنگ رو تو آسمون، داره نور رو بازتاب می کنه، خب بذار اسمشو نخایم بگیم که ماهه، جنسش از سنگ مگه نیس؟



برگی از شاخه بالای سرم چیدم

گفتم آیتی بهتر از این می خواهید؟

عصن گذشتیم از این خیال

پریروز شهناز مرد. فک کنم خبر دارین، میخواستم اینو بگم که دیدم امروز هم سالروز سفر دکتر شریعتی به دیار باقی هم هست.

چه دو عزیزی :)

خدای من! پناهیان احتمالا قراره، نسخه های جدید از نمونه خواب هایی که برای دکتر شریعتی تعریف کرده رو، برای شهناز بپیچه :)) نمی دونم این دو بزرگوار چه ربطی به هم دارنا، ولی خب دیگه! برای پناهیان، احتمالا دردناکه که توده ای از مردم، حامی غیر روحانی جماعت باشن.

بگذریم;

شهناز، در حالی مرد، که وقتی خبرش رو می خوندم، جمله آخر این خبر نشون دهنده وسعت و عمق درک نوازندگی شهناز بود، نوشته بود:

"معروف است که او در شیوه نوازندگی می‌تواند با ساز خود علاوه بر نواختن، آواز هم بخواند"

خب اونایی که با موسیقی آشنایی دارن، می دونن که صحبت این نیست! بلکه نوازندگی شهناز، آوازی بوده، نه اینکه آواز هم می خونده!

بعد از حسن کسایی، و حالا با رفتن شهناز، دیگه داره سایه اصفهانی ها روی موسیقی محو میشه. نمیخوام از این دو بزرگوار، شروع به تعریف کنم، چرا که به قول سهراب، هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم، دهانم گس شده است. جای حرف زیاده ...

اینم بگذریم;

عصن باید گذشت، جای حرف نیست، دیگه وای به حال عمل کردنه ;)

به قول دل خودم، اینجا حتی نمیشه، واقعیت رو روی میز حرف کشوند، چه برسه به حقیقت. اون که گفت: آن یار که از او شد سر دار بلند، جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد، هعی !!! آقای حافظ، حالا جرم ها به اندازه نگاه ها کوتاه و کوتاه تر شده. اسرار ؟!

صحبت شد، گفتم، تنها چیزی که اوووووپس! خوردنش بدجوری دلچسب شده، حق ه. تنها باری که رو زمین می مونه حق ه.

بگذریم ...


امید منم سپیده :) این چنین نخواهد ماند. روزی فراخواهد رسید ... که مردم، مهربان تر از درخت ها شوند ...

قلب ها باید از قفس دل ها رها بشن، ید بیضایی باید تو گوش قلب ها نجوایی بکنه...

بگذریم :( عصن

شجاعت کجاس

سینمایی شجاع دل Brave Heart

دیالوگ ویلیام و پدر


قلب تو آزاد است،

برای پیروی از قلبت، شجاعت داشته باش.


Your heart is free

Have the courage to follow it

برای اونایی که دنبال رهایی می گردن

اونایی که می خوان به سطح بزرگ برسن

برای اونایی که دنبال فانوس می گردن

همه چیز تو قلب ماست، باید قلب مون رو پیدا کنیم، حسش کنیم، از قفس سینه بیاریمش کف دست، بذاریم حرف بزنه، فرمون بده، ما رو با خودش هر جا دووووس داره ببره.

وقتی دل رو می کنه

دقیقشو بخاین شنبه هفته گذشته بود داشتیم می رفتیم کنفرانس ... یه روز زودتر رفتیم که یه نصف روز مشهد اردهال باشیم و یه نصف روز نیاسر

نشد و نشدنیه که حرف دلمو می زدم

ولی دلم باهاش حرفشو زد

سر مزارش تابستون شد دل تنگیم

به اندازه یه شیرزن گریه مو ساکت کردم

فضا پر بود از برخورد انگشتان من با غربت

آدم اینجا تنهاست



برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم