من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

چند کیلومتر در ساعت بیشتر

وقتی بچه بودم یه خودرو پیکان داشتیم.

اونموقع نمیدونم چند درصد خانوارها خودرو داشتن. خیلی کم شاید 20 درصد. 

تعدادی هم ماشین خارجی بود؛ بی ام و، بنز، تویوتا، فیات، بیوک...

این خودروها سرعت وشتاب خیلی بهتری نسبت به پیکان داشتن

و توی جاده ها ما همیشه از اینها عقب میفتادیم و برای من شکست به حساب میومد؛

و... حس اقتدار و خواهش برتری جویی من از همون بچگی لکه دار شد.

خودنوشت

He for whom nothing is written may write himself a clan.


Lawrence of Arabia

میدان سنگ شیر

راننده ناشی تو مه هم سرعتش رو کم نمیکرد :))

من هر وقت به اون یک ساعت فکر میکنم و هر وقت ذهنم به سمتش میره، فقط با خودم میگم چطوری.

فقط میدونستم باید برم.

هنوز هم نمیدونم جاده چقدر عرض داشت

حدودای ساعت 2 بامداد بود

هیچی قابل رویت نبود و احتمالا من فکر میکردم کسی تو جاده نیست، شایدم نبود!

ناگهان یه 206 به سرعت از من سبقت گرفت

صحنه ای که جلوی چشمم زنده باقی مونده.

یه چراغ خطر عقبش داشت که برای شرایط مه آلود خیلی خوب بود

و از فاصله دور هم میشد نورش رو تشخیص داد

یکم جلوتر سرعتش رو کم کرد

رخش رو به غرش درآوردم و خودمو انداختم پشت سرش

با خودم میگفتم اینو نباید از دست بدم

همینطور پشت سرش می تاختم

یهو متوجه شدم که از کنار یه 18 چرخ دارم رد میشم!

بدون اینکه وقتی پشتش بودم ببینمش

از شدت مه و یخ زدگی شیشه جلو حتی 18 چرخ در فاصله 1 متری هم قابل رویت نبود

از کنارش که رد میشدم از شیشه شاگرد دیدمش

میشه حدس زد که با خودم چی گفتم :|

و.

به محض اینکه به بالای سراشیبی رسیدم، مه به یکباره تموم شد.

و اون فانوس هم تو جاده محو شد.

رسیدم به مرز همدان.

یه مغازه ساندویچی باز بود

رفتم اونجا و نمیدونم چرا بهت زده بهم نگاه میکردن

گفتم یکم آب میخوام بریزم رو شیشه جلو

گفت آب گرم نریزی که ترک میخوره

یه بطری آب سرد از شیر آب گرفتم

اومدم پای رخش

یکی از مشتریای ساندویچی باهام اومد

قطر یخ روی شیشه رو که دید، گفت پس چطوری اومدی :))

بهش اون سوراخ کوچولوئه رو نشون دادم گفتم از اینجا میدیدم

یه گپ و گفتگویی کردیم و قرار شد با من تا شهر بیاد.

گفتم میخوام برم میدان سنگ شیر :)

...

پای پنجره خونه دوستم (google: Serenade by Schubert)

پیامک دادم

گفتم من پای پنجره ام :)

باورش نمیشد :))

ساعت 3-4 صبح بود.

پنجره رو باز کرد

من با شوق از ماشین پریدم بیرون

دست تکون داد :)

دست تکون دادم :)

چقدر یاد اون دست تکون دادن حالمو خوب میکنه :)

خیلی دلم برات تنگ شده :)

یادم نمیره میخوندی «تا نام من رقم زده شد، یکباره مهر غم زده شد بر سرنوشت عالم»...

...

و تمام.

همدان نامه

قبل از اینکه رانندگی یاد بگیرم ماشین خریدم. اونموقع گواهینامه هم نداشتم. بلد نبودم دنده عقب ماشین پارک کنم! تو خیابون که میخواستم دور بزنم شاید 400-500 متر میرفتم تا یه جای خلوت پیدا کنم دور بزنم :)) وقتی حسن شنید که سه راه سلفچگون تصادف کردم به طنز گفت حتما میخواستی دور بزنی هی رفتی جلو تا رسیدی به سه راه سلفچگون :)) این بود مهارت رانندگیم زمانی که ماشین خریدم.

چند روز بعد از اینکه اولین ماشینم که یه پیکان 62 آبی آسمونی بود رو خریدم عازم همدان شدم.

من باید کسی رو میدیدم و این انگیزه اونقدر نیرو در من ایجاد کرده بود که بعدازظهر حدودای ساعت 16 حرکت کردم.

فصل سرما بود و مسیر خیلی جاهاش برف نشسته بود.

راه رو بلد نبودم! فکر میکردم اول باید برم شهرکرد. دیار میرزایی ارجنکی. یادته اومدم سراغت دعوا راه انداختی ولی خودت به صورت ناشناس با اون کوله پشتی اومدی سراغم سوالتو پرسیدی و رفتی؟ یادش بخیر.

مرتفع ترین گردنه ایران رو فتح کردم. نه اینطوری به سادگی این جمله. من حتی نمیدونستم کجا هستم و در دل شب آنچنان از کامیون ها سبقت میگرفتم که انگار تو بزرگراه کاشان قم بودم :)) قطعا راننده های دیگه در مورد من فکر میکردن که یا نسبتی با مایکل شوماخر دارم یا دیوانه شدم.

به فکر فتح اون گردنه و ثبت رانندگی جنون آمیز دیگه ای نباشید چون از بس خطرناک بود بسته شد و مسیر دیگه ای جایگزین شد.

رسیدم شهرکرد، رفتم سراغ یه تاکسی تلفنی تا ازش سوال کنم مثلا ادامه مسیر تا همدان چطوریه.

راننده تاکسی ها مثه بهت زده ها شدن از شنیدن اینکه من از اصفهان میام :)) آخه کاملا راه رو عوضی رفته بودم :))

راهنماییم کردن و اما فقط اسم دو سه تا از شهرهای تو مسیر به خاطرم موند. اونقدری که کاشف کافی میدونست.

راه برای یه راننده درست درمون توی روز بد نبود اما برای من و تو دل شب...

علی رغم پیچ و خم و ناآشنایی به مسیر و نداشتن map و کمترین مهارت رانندگی و اولین تجربه جاده و گمراه شدن و اشتباه رفتن مسیرها و...

رسیدم به ملایر.

نزدیک تر شدنم رو احساس میکردم که،

جاده رو مه غلیظی فرا گرفت.

و تو اون مسیر سربالایی تا همدان لحظه به لحظه به شدت مه اضافه میشد تا اینکه از شدت کاهش دما، آسمون شروع کرد به بارش خفیف برف چیزی شبیه به سرماریزه.

سرما طوری بود که به محض رسیدن برف به شیشه، یخ می بست!

روی شیشه جلو کم کم و کاملا یخ بسته شد. از برف پاک کن کاری ساخته نبود و فقط از روی یخ سر میخورد.

تنها یه ناحیه کوچولویی به شعاع دو سانتی متر، پایین شیشه جلو یخ نبسته بود چون من مدام آب پاش میزدم و آب داخل محفظه کاپوت به اندازه کافی گرم بود و اجازه نمیداد اون ناحیه یخ بزنه.

از داخل این سوراخ به سختی میشد دو سه متر جلوتر از سپر پیکان رو دید! اگرچه اگه هیج جای شیشه هم یخ نبسته بود غلظت مه فراتر از چیزی بود که بشه دورتر از 2-3 متر جلوتر رو دید.

نمیدونم تو مه گیر کردید یا نه. تو جاده مه آلود مه شکن قدری کمک میکنه ولی نور بالا کاملا برعکس عمل میکنه. از نور پایین هم کار چندانی ساخته نیست. پیکان 62 همون رخش جاده ها هم مه شکن نداره.

مه به شدت غلیظ و بارش خفیف برف و شیشه یخ زده و راننده آماتور بدون گواهینامه و یک ساعت تا همدان...