من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

صراحت ودکا

گل ها در گرمی آرایش

ماهی ها در شوری آب

و سنجاقک ها در فراغت بال

با یک سبد بشارت سرخ توحید

یک بغل شاخه در امتداد سبز بازوان منجی

و یک پنجره به سوی بی نهایت آبی

از مصاحبت با آب بر گشتم

با یک جیب پر از تلاتم خواب های سبز

روی پاشویه وقت

کفش ها را کندم

خوب می دانستم که به پای مرغان هوا

گندم جوانه نخواهد زد

و در مصدر آدم هم تاریکی باد خانه نخواهد ساخت

بدرود ای لحظه تاریکی سمت خدا

ای واقع ترین دروغ خاک

ای فراق

امتداد تو در سایه صراحت ودکا گم شد

و شکاف سینه ام در کالدرای نگاه و ادراک، آیینه شد


سگ های حوئب خیال

در جریان جنگ جمل، زبیر بعد از ملاقات با علی (ع) در پاسخ به اینکه چرا دست از جنگ با علی کشیدی، گفت "سگ های حوئب خیالم به صدا در آمدند"

برای شنیدن عوعوی سگ های حوئب خیالم، چی کم دارم، هر چقدر بیشتر گوش تیز می کنم کمتر می شنوم، فک می کنم به حدی تو گوشم سروصدا هس که . . .

کی بود که گفت، "بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن که یک اشاره بس است"

چطور یه نفر به این مرز آمادگی می رسه، که با یه اشاره ترک می خوره

قدیما تو خونمون یه درخت انار داشتیم، یادمه که همه انارها با هم ترک نمی خوردن ولی یه انار ترک خورده همه دونه هاش رسیده بود، یادمه اگه یه انار ترک خورده به درخت آویزون بود حتما یه انار نارس هم به درخت آویزون بود،ما هممون به زمین آویزونیم، اناری زودتر ترک می خورد که نور بیشتری از خورشید بهش می تابید، ما خورشیدمون رو کجا رها کردیم .


توحیدانه

در تفاوت شب و روز، بودن و نبودن سایه کافیست .

ناله یک تلخ

روزی تکه نوری مهمان تو شد

انگشتم

خواب از سر فکرم جست در رویای تو گم شد

دستم

در یاد گلی پنهان بود، انگشت تو بر غاری،

روییده به بام

چیدم، خوردم، پر شد، از لامسه انگشتت،

حسم


کفش از خواب تو در پا کردم، و رها

رفتم

در تاریکی باد، با خنده، زلف تو می رقصید

دست

دراز کردم، بافیدم پنجره ها، بنشستم به تماشا


از شیار آب می رفت بر پولک ماهی،

نورت

برداشتم، ریختم در جام وجودم

روشن شد، از پرتوی تو، خاری که به جان می بردم

غلتیدم در خاک

جا پای تو را دیدم، ماچیدم و خزیدم در آن

شب آمد و شیطان

آوردم خَم بر صخره صبر تو با خُم

پوشیدم، غیب تو را بر دست


گم شد، در روشنی صورت گل، لبخندت

در آب،

شستم، روشنی ِ تاریک ِ وجود

افتاد دل در لطف لطیف

روشن شد و پیچید با پیچش موی تو در باد


گیر کرد لنگر شب در اثنای جهان

درد آمد و تاریکی

غم شد ما را دوست

تا آخر پله


۵ آبان 1388

سه نفر + ؟

ظهر تابستان راه را می رفتیم

پایم را خستگی کفش له می کرد

و در سویی هلال طاقت گرد می شد

حسی رنگ می گرفت

سایه ای پر می شد

عکسی در آینه می آمد

کسی بر خلاف جریان آب

به سمت نیاز می رفت

" و خوب یادم هست

یکروز در هوای ابری بهار

سرما طاقتش می فرسود

و من را ابتلای گرمی دستم

سنگش کرد "

و در آینه حالا

هلال ماه دو برابر شده بود

و نیز یادم هست

که زاویه های بسته هندسه را در موسیقی مبهم حیرت خواب می کردم

و عشق را در آبی آب می شستم .

و کم کم آن وقت

لحظه های من دقیق می شد

و در یک حادثه می ریخت

و ناگاه یک دست

موسیقی سرد خواب مرا بر هم زد

و در آینه هلال ها رفتند

و چیزی نبود

کسی نیز نبود

در جذبه دیدار می رفتیم

دستی از دور می آمد

و به سمتی اشاره می کرد

نزدیک تر که شدیم

حضور دو هلال را در آینه نمایان کرد

و رفت

من نیز رفتم

رفتم از قله برگشت بالا

رفتم تا آن سر رجعت

و کفشهایم را پیدا کردم

راهی در مشت و راهی در پیش

و هنوز خواهم آمد

ای لحظه های غربت مجنون

چه چیز نهال حجم تو را در ذهن می نشاند

یک سبد پیچاپیچ

جدیدترین سال نو رو پیچاپیچ تبریک می گم

آرزو می کنم سال جدیدی داشته باشین



سبدهاتان پر تازگی احساس، بادا

سینه هاتان پر خلوت نور

فکرهاتان پر آهنگ سفر

پنجره هاتان سبز،

درهاتان باز و قدم هاتان آبی

و نفس هاتان در باد

برود تا فرو افتادن پا در چاله آب .

خواب هاتان پر موسیقی ذوق

دست هاتان گل تسلیم

مژه هاتان، فر خیس محبت بادا

و از شبنم نوروزی فصل، پاهاتان خیس .

من ذوق به دلهاتان دارم

دل هاتان پر امید

من نگاهم به سطح تر چشمان شما دوخته است

چشماهاتان آیینه عطر گل میخک بادا



۲۹ اسفند 1388

تا درک زمان

ای حرارت بلوغ شقایق، لحظه های مرا پر از ابدیت حجم کن

و نیسم را تا سر شاخه کاج،

سبز،

هدایت کن



۲۳ اسفند 1387

سبزینه شرق سبز

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی



ای حجم سبز، مرا به رنگ بیکران زاویه هایت ببر


۱۹ اسفند 1387

باور کن


۶ اسفند 1387

مزرعه عشق __ 13


. . .


چقدر باید رفت ؟

و تا آن روز چند شب راه است ؟

می گذرم
راه و خستگی غربت در تپش خدا پیداست .
شرابی هم نیست
و ضربان زخم پا، تنها نشانه حرکت است
همچنان عبور می کنم
از لاک پشت هایی که هیچ باکی از زمان ندارند
و از گل های گیاه، که احساس خود را در وسعت تابش عشق پهن کرده اند
در کنارم نیز، سنجاقک ها می آیند
نسیمی هم می وزد، آلوده به گناه احساس
و گاهی سایه ام روی حرکت می افتد
ضربان به صفر می رسد
و بعد دست شقایق هندسی حیات، سایه ام را بر می دارد
. . .

مزرعه عشق __ 12


کجاست، فصل آشتی پا و سطح زمین
کجا، رد پای ابد ناتمام خواهد ماند
و کجا غلظت ستّار در روشنی آب محو خواهد شد
و حزن ترد آدم در زیر کدام درخت در آب خواهد افتاد

نگاهم به آن جا می افتد
به آن جا که می توان کفشها را به دست گرفت
و با جامه طولانی راه روی صندلی فراغت نشست
آن جا که وسعت سفره ام در باد به شاخه آسمان گیر خواهد کرد

مزرعه عشق __ ۱۱


و دست لحظه فراغت، روی تب خستگی کفش هایم می نشیند
خستگی اش، که مرگ دقایق ذوق پرستوهاست

و بندهایش، که در آواز شقایق کوک است


من هیچ مسافری ندیدم در راه

پا برهنه .

و در تمام راه، رد پای آب پیدا بود
و همه جای مسیر را غلظت خاک می پوشاند
و در اطراف جاده، گل ابهام و قارچ زمین
و رنگ دست
و در عکس گل ماه، هر کس
از برادر تکه نانی به قرض می خواست



من در این پنجره 11 باره، عریانم، به قد 178 سانتی متر 

مزرعه عشق __ 10


و فکر کن که اگر شراب نبود
کدام ماهی آب تنگ حوض را تنفس می کرد ؟
کدام شقایق برگ خود را به کتاب می بخشید ؟
و چگونه راه زیر پای سایه گم می شد ؟

به زهرا چه کسی یاد می داد، که نیکی باید کرد ؟

و کدام پیچک به گل سرخ می تابید ؟

و کدام رودخانه، مرا به دریا می ریخت ؟


وای از خاموشی این دقایق به هم چسبیده
وای بر وال های عظیم، که در اولین هندسه دریا می میرند
آی، ! از خستگی کفشهایم
و وای به هرزه گردی این نگاه هر جایی


و احساس به هم تابیده ماهی های مهاجر
که مرا به چسبندگی زاویه های انبوه دایره می برد
مرا به منتهای خط سبز بنفشه ها
مرا به روشنی حیاط تو در توی خالی
مرا به نوک شاخه های نرم ادراک
و مرا به سر انگشتان خیس احساس می برد
و عبورم می دهد از قله های مه آلود ابهام
از بام خانه خداوندان سر راه
و از تجربه نامده ی گم ترین پرتگاه حیات


دلم از پرده بشد حافظ خوش گوی کجاست                        تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم