من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

بار امید

از خواب که پا شدم، متوجه شدم که خونه خودمون نیستم. روی کاناپه همسایه مون بیدار شده بودم. یه خونه با مساحت بزرگ، سالن و چندین اتاق و یک باغچه. ما طبقه سوم بودیم و من طبقه همکف خوابیده بودم. مسافر بودن و... رفتم به سمت راه  پله که برم بالا خونه خودمون؛ ناگهان صدای دخترشون رو از اتاقش شنیدم و صدای همهمه زنها رو داخل راه پله! ههه همسایه ها چی میگن اگه بفهمن که من اینجا خوابیده بودم! دویدم به طرف اون یکی در. از سالن که داشتم رد میشدم چشمم افتاد به باغچه. جا خوردم: باغچه طبیعی نبود. یا بهتره بگم این دنیایی نبود. درخت ها و گل ها درخشان بودن و خیره کننده. ناگهان متنبه شدم که «آها اینجا بهشته» و بدنم سبک شد؛ دیگه جاذبه روی جسم من اثر نمیکرد. در حالی که داشتم میرفتم بالا: وای خدای من! من خواب بودم، لابد نفسم بند اومده و الان دارم می میرم. باید سعی کنم از خواب بیدار بشم «من خیلی کار دارم». یک پرده نور و... در کمال آرامش چشمام رو باز کردم و در حالی که داشتم خودم رو روی کاناپه توی سالن پیدا میکردم. در حالتی بین خودی و بیخودی؛ او: بهشت بود. من: آره... درکش کردم. او: پس زدیش. من: آره. او: اما داشتی راحت میشدی. من: کار دارم، خیلی کارها هست که باید انجام بدم... هوشیار شده م و حالا انتخابم رو تایید کرده م.


کوه ها و پری ها!

و تو ای رنج!

من به امید عادت نکرده ام،

مبتلا شده ام.

پیش از آنکه با هم از خط مماس عبور کنیم،

فاصله بین شوق و امید شیاری گمشده بود،

و حمله شب پره بر شعله شمع اشاره ای به شناخت نبود.

کوه ها بلند و پریان چه دلفریب،

سایه ها خنک بودند و آسودگی می دمیدند.

گرته شکوفه ها

و رقص زنبوران

راه قید را بر من گشودند؛

ناگهان زیر بار امید،

من پا به دنیا گذاشتم.


نظرات 4 + ارسال نظر
صالحه جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 14:53

:))))

میتونم جمله ی جان تالکین رو درک کنم
اما حرفتو ن.بیراهه ای که غایت باشه مقصده دیگه!:|

من بیشتر رفیقجان:)))

؛)

آره دیگه، میشه همون حرف جان تالکین ~_~

=)

صالحه چهارشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 00:37

خوداروشکر خوبی:)
منم خوبم:))

کشف کردم ب هیچ عنوان جنبه فکر کردن ب این مسایلو ندارم!صبح با کابوس بیدارشدمD:
عادم انقدر شجاع دیده بودی؟!:/

وقتی قصه رو میخوندم
فکر کردم اگ واقعا همچین قطاری باشه منم بهشت پیاده میشم.اما ن واسه نگاه قشنگی ک تو داری.واسه اینکه یادم نبود مقصد قطارو!

چه جالب!
تا حالا ب این جنبه اش فکر نکرده بودم.

وقتی دوستی در جواب احوالپرسی میگه خوبم من بهتر میشم ^_^

اگه دختر پدر پسر شجاع نباشی - حالا قطعا که نمیشه گفت از تیر و طایفه شیپورچی هستی - شاید کابوس ببینی *_^

مقصد گاهی مقصد نیست، بیراهه س. و جالبتر اینه که همیشه بیراهه کج راهه نیس، غایته. تصدیقی از جان تالکین: Not all those who wander are lost

کی میدونه، شاید منم فکر نکرده بودم و فکرم نمیکردم. این خاصیت دوستیه ^_^ از اینکه با من دوستی، ممنونم ~_~

صالحه دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 21:51

اومده بودم حالتو بپرسم:)
خوبی؟

مرسی گلم. ممنون دوست خوبم ^_^
آره خوبم =)
احوال سالی چطوریاس؟

صالحه دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 21:43

واااای!
چ حسی داشتی ؟

یاد ی داستانی افتادم از عرفان نظراهاری.
ک ی قطاری در حرکت ب سمت خداست و مسافرای زیادس سوار میشن و هر ایستگله پیاده میشن تا میرسه ب بهشت عده ی کثیری پیاده میشن و کمی میمونن؛و همونایی ک هستن ک یادشونه مقصد قطار خداست.

الان در قفس ک باز شده بود؛
چرا رها نشد این اسیر؟!

:)

منم پیاده شدم D: حتی اگه مقصد خدا باشه باز هم پیاده میشدم. تا صرف ساختن قطاری بشم که همه سوارش بشن با همه بارها. خدای من از پشت پرده با نفس من عقد بسته. صداقت در دامن خدای ماست.

کار دارم. اگه بهشت جایی برای آسایش باشه باید گفت آسایش هر کس هم در چیزی نهفته س. من اگه الان بمیرم و به بهشت برم آسایش نخواهم داشت. به قول شریعتی، در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است. این فلسفه ای هستش که از فقدان آسایش در بهشت میگه. گرچه روی کاغذ انگشت شمارن کسایی که این فلسفه رو می پذیرن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد