من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

من و باد

امروز یادم افتاد که سهراب ی تر رو خیلی وقتیه که بروز نکردم، می خواستم بروز کنم، ولی :( . . .

با یه شعر مشکل هم شروع کردم، بذارین راستشو بگم، مال این حرفا نبودم :(

سنگ بزرگتر از اونی بود که می نمود، میثم بیسواد هم می خواست، سهرااااااااااب رو معرفی بکنه، می دونین که چی میشه، هیچی ! فریاد سهراب تا اون سر خوابم میاد .

باز نمی دونم، چه مرگمه :(

امروز به شاهین می گفتم که مدت مدیدیه که از مخم کار نکشیدم، می ترسم یهو بخوام به مخم فشار بیارم، اونوقت بترکه =)، احتمالا ترکیدن یه مخ پوک، باید صدایی به اندازه انفجار یه کبریت داشته باشه =)

راستش از وضعیت کنکور خیلی شاکی هستم، سوالای بی محتوایی طرح شده بود، هیچ کسی راضی نیست . حق خوری شد خفنننن .

بعضی از سوالاش اینقدر مزخرف بودن، که هنوز هیچکسی نمی تونه گزینه صحیح رو بطور قطعی اعلام بکنه !!! تازه، سازمان سنجش هم رفتارش با داوطلبای کارشناسی ناپیوسته، مثه الاغه که مگس های مزاحمش رو با دمش می پرونه =)

دیگه اینکه از حدود یه روز قبل از کنکور، سر درد دارم و به طرز خفنی چشام تار می بینه، هی تو خونه بهم میگن، نمی دونم چی چی زای خوکی گرفتم   ولی خودم میگه جنون گاویه 

دیروز با سرویس رفتم شرکت، دفتر سرویس میگه هزینه "اینقدر" میشه، راننده میگه "اینقدر" تازه هی حساب و کتاب هم می کنه که دیگه بنده از اونجاهاش سر در نیوردم :(


خلاصه اینکه، خدا رو دوووچ دارم، اون هم که گفته آدما رو دوست داره بیچتر از مادر :) بعضی وقتا فچ می کنم اگه جای مادرم بودم، میثم رو تحمل می کردم ؟! یا اگه جای خدا بودم =) باز هم میثم رو آدم حساب می کردم، آخه می دونین چیه : یکی می گفت من اینجور اشخاص (امثال اینجانب) رو آدم حساب نمی کنم تو خودتو ناراحت نکن !

به حال خودم قبطه خوردم، آره قبطه خوردم . واقعا میگم . فهمیدم با اون یارو خیلی فرق می کنم :) فهمیدم راه میثم با راه اون یارو، یکی نیست و خوچحال شدم و از طرفی هم به شدت ناراحت :(  چون بنده از خودراضی هستم و فچ می کنم که راه بنده راه درستیه، ناراحت شدم که اون یارو، راه درست رو نمیره . ناراحت شدم :( بیییییچتر از اینکه خوچنود بشم .


اتفاقات زیادی واسه ما آدما میفته، که هر کدومش یه عالمه حرف واسه گفتن داره، آیا واقعا گوشی هست که به این حرفا، احساس بدهکاری بکنه ؟ نمی دونم تا کی قراره واسه ما اتفاقاتی بیفته که به زعم خودمون ناخوشاینده، باشد که گوشمان شنوا شود ! تو می دونی ؟

میگم خب چرا ما خودمون گوشامون رو باز نمی کنیم، چرا به چیزی که مدام تو گوشمون صدا می کنه، توجه نمی کنیم ؟ این که نمی شنویم یا نمی خوایم بشنویم، دلیلش چیه ؟ اینو هم می دونی ؟ اصلا شنیدی چی گفتم ؟

تا به کی در بند آب و دانه اید

غافل از قصاب صاحب خانه اید


یه مدتیه دست خطم به شدت هر چه تمامتر، افتضاح شده  بطوریکه همه مسخره ام می کنن می گن "دکتری می نویسیا" من خطم خوب بود، حالا اگه خوووب نبود خوب که بود، اما نمی دونم چرا اینجوری شدم، خط لاتینمم که وای نگو  واسه خودم مرثیه می خونم .


هه !

حافظ گفته بود ". . . ای دریغا همدمی" من به خودم می گفتم این حافظ هم تومون (تمان، همون زیرشلواری، بیژامه) پاش نبوده ها، همدم چیه دیگه ؟ خدا رو بچسب ! اما . . .

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق آمد و آتش بر همه عالم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

آره داداش، ما اینجوری مهجور افتادیم، نفهمیدیم، نخواستیم بفهمیم، مرد راه نبودیم .

لذتش رو نچشیده، رد کردیم :(

و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق

در آب های هدایت روانه می گردند

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند .

انتظار شنیدن افسوس رو کی میشه سر برید ؟

دلم می خواد بر می گشتم :( بر می گشتم و خطاهای زندیگمو یکی یکی با صداقت، به راستی، نگاشت می کردم .

گاهی فکر می کنم که مذکر ایرانی به قهرمانی می اندیشه نه پهلوانی، و زن ایرانی هم زهرایی به خواب نداره، گاهی فکر می کنم که فردا با دیروز چقدر در تضاد قرار می گیرن، چرا هیچ کسی، "خودش" نیست ؟


ایشالا پست بعدی اون وعده قبلی ;)

خدایا به همه ما اجازه بندگی رو عنایت بفرما .

آره خاموش میگذره، متاسفانه میگذره :(

یادم میاد میثم مال زمونای قدیمه، زمون آقای حکایتی :( قصه ظهر جمعه :( زمونی که تی وی از ساعت 5 تا 10.30 یا 11، وجود داشت، چقدر خوش ش ش ش ش !

قدیما ما ده زندگی می کردیم، همه فامیلمون دهاتی بودن، زراعت داشتن و باغ :) فقط یکی دوتا بودن که معلم بودن یا کارمند .

شب که میشد همه میرفتن خونه یکی، بعد داییم و شوهر خاله ام، شروع می کردن شعر می خوندن :(، از اون دوران فقط لذت یام میاد، برف هم برفای قدیم، چقدر خوووب بود که تی وی نبود همه با هم حرف می زدن کمتر کسی احساس تنهایی می کرد کمتر کسی رو غم با خودش می برد، چقدر ما بچه ها یاد می گرفتیم، چقدر مهر و محبت محسوس بود :(

زبر زبر میشد گاهی، مهر ِ مردم .

ای کاش نمیگذشت

خاموش، اگه بگذره که خیلی بد میشه :( به خدا خیلی بد میشه :(

چقدر متاثرم !!! من

خوووب می دونم که نیستم

از وقتی اون اومد من رفتم، نه نه نه، من هم اومد آره وقتی اون اومد من هم اومد، دوتا من هم اومد، یکیشون می گه اون باید بره، یکی دیگه میگه اگه اون بره من هم باید برم .

بگذریم .

وقتی نگاه می کنم می بینم به لحظه ای گذشت همه بیس و هف هش سال عمرم :(، نه کاری کردم و نه به جایی رسیدم، افسوس :(

میگن یکی از سوالایی که از آدم می پرسن، اینه که عمرت رو تو چه راهی صرف کردی، بعد هم می پرسن جوونیت رو تو چه راهی گذر کردی

من که فقط می زنم زیر گریه :(

خدایا اگه تو یه کاری واسه بنده هات بکنی و گرنه میثم به شدت بی آبرو و دست خالیه .

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند، که ما تخم نکشتیم


آفتابی لب درگاه من است که اگر در بگشایم

می برد مرا با خویش

فقط اومدم بگم که جون داداش، بد جوری راه خلاف بازه و

سرم رو می دم به اون کسی که قرص روان گردان بخوره و بتونه مستدل حرف بزنه .


۱۰ مرداد 1388

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد