من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

بالاتر

خونهه با یه عالمه بادکنک (اصفهانیش بادبادِک) از زمین بلند شد به سمت آبشار بهشت گمشده، از اتفاقاتش رد میشیم تا برسیم به اونجا که راسل تنهایی رفت سراغ کوین و فردریکسن با خونه ای که سنگین تر از توان هلیم بادکنک ها بود، موند .

خب یه سری هم اینجا بزنیم به چهارده شمشیر، بخش پایانی فیلم، مبارزه کینگ لانگ بود و توتوا.

کینگ لانگ بتکده که نماد همه ابعاد غرور انسانی هست رو برای مبارزه با توتوا که برانگیزاننده این ابعاد هست انتخاب می کنه .

یه سری هم بزنیم به اوج برنامه های کودک تو دهه شصت و هفتاد، کارتون افسانه توشیشان.

خب توشیشان بعد از اینکه انواع قدرت ها رو امتحان کرده بود و هیچ کدومشون مرکب پایداری نبودن، از پیرمردی که آرزوهاشو برآورده می کرد قدرتی درخواست کرد که بر همه خداهای درونش غلبه کنه .


اینها چیزی نیست جز همون که سهراب هم بهش به زیبایی اشاره می کنه که، "و نپرسیم که فواره اقبال کجاست" . فواره اقبال تو جیب هامونه، تو لحظات ماست، کف دستمونه . تا دستمون رو به اختیار خودمون کجا به کار ببندیم .


اونجا که فردریکسن با اون مشکل مواجه شد، از داخل خونهه (نماد حاصل عمرش) همه رو ریخت بیرون تا دوباره اوج گرفت و رفت بالا . خودشو از متعلقاتش خالی کرد . تنها شد .

از صخره شدم بالا

در هر گام دنیایی زیباتر، تنهاتر

و ندا آمد بالاتر، بالاتر .


کینگ لانگ هم تو بتکده وقتی با قدرت های اکتسابی خودش حریف توتوا نشد، چون باید چیزی رو میداد تا چیزی رو به دست می آورد،با شکست توتوا، کینگ لانگ آزادگی رو به دست می آورد، برای گران ترین گوهر دنیا چقدر باید پرداخت کرد . شروع به انداختن بت ها کرد . و دست آخر خودش رو پرداخت کرد .


تو کارهای هنری دهه شصت و هفتاد سینمای ایران میشه از این دست حرفا شنید مثه هامون، اما خیلی وقته که خبری نیست . هامون وقتی زد به دریا، رفت جلو تا غرق شد و روحش از بدنش جدا شد، سکانسی رو نشون داد که همه بدبختی هاش و همه گرفتاری هاش و همه گره هایی که تو زندگیش بودن، باز شدن، زنش گفت دوستت دارم همیشه پیشت می مونم اون دستگاه ها رو دکتره خرید و الی آخر ... یهو یه طوفانی شد و سفره به هم ریخت و همه رفتن همه چیز به هم خورد . . . سکانس بعدی : علی رفت و با قایق آوردش رو ساحل، تنفس مصنوعی داد بهش تا به هوش اومد و چشم باز کرد دید برگشته به دنیا .

نظرات 3 + ارسال نظر
خاموش چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 00:00

بادبادک با بادکنک فرق داره ;)

خاموش جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:47

چیه؟ آدمیزاده؟!!! D:
عه؟ هامون رو دوست دارم ببینم.

خب آره.. رسیدن در عین فراق!

به ما یاد دادن که در فراقیم (بت بزرگ ادبیات قدیم ماس) می تونی بهم نشون بدی فراقو ؟ (نه اینکه وجود نداره ها)
حرفم اینه که اون چیزی که به ما یاد دادن و اسمشو گذاشتن فراق، راه وصاله .

خاموش چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 17:20

"برگشته به دنیا"
حالا این خوبه یا بد؟

پ.ن: 100 درصد این هایی رو که گفتی ندیدم.. پس حق بده اگه زیاد متوجه نشدم!!!!

توشیشانو هم ندیدی !
به جز توشیشان بقیشو دارم :)

برگشته به دنیا، اگه به قول سعدی و بروبچز قدیم ادبیات باشه میشه : شوق است در جدایی و جور است در نظر - هم جور به، که طاقت شوقت نیاوریم - پس قدیمیا ترجیحش نمیدن ! و اگه سهرابی باشه و در کف دست زمین گوهر ناپیداشو دیده باشه دیگه از تابشش اونقدر خیره شده که خدا رو لای شب بوها و پای کاج های بلند ملاقات کرده باشه ! پس این سوال تو مکتب سهرابی ذوب میشه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد