من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

شاید این آخرین جمعه من باشه

چه  پیانویی میزنه هوروویتز ^_^ ترکیب هوروویتز با شوبرت ^_^ چه ترکیبی ^_^

نه! من برای مردن آماده نیستم

حتی اگه این دری بروی من باز کنه که خدا عاشقانه پشتش منتظرم ایستاده باشه

خدایا من عمر نوح رو میخواستم  و میخوام

میخوام جریان داشته باشم و به همه سلام کنم با همه دوستی کنم به همه دست بدم همه رو بغل کنم همه رو ببوسم همه رو دوست داشته باشم به همه تقسیم بشم

آخ که چه سینه سنگینی دارم از اینکه نتونستم باخ بشم نتونستم سهراب بشم نتونستم برای خاک ارث بذارم

توصیه میکنم:

چیزی که نمیفهمید رو به خورد روح تون ندید

مسلما چیزای بی مزه و کم عمق نباید خوراک روح تون باشن

نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند

بیاید با هم یه قرار بذاریم، فقط همین یه قرار. و برای همیشه این قرار رو نگه داریم: برای دوست داشتن، هیچ فرصتی رو از دست ندیم.

نظرات 22 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 22:32

می رسد دست به سقف ملکوت..
چه زیبا..

نگار سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 22:14

سلام ..سرما خوردگیت در چه حاله؟
بهتر باشی امیدوارم؛)
امروز سر کلاس جامعه شناسی( که جات خیلی سبز،چون خوش میگذره سر کلاسش و من خیلی یادت می افتم )،حرف از دریچه ی نگاه و برداشت معانی مختلف بود که من ماجرای همین شعرو سهراب و کامنت های مختلف رو تعریف کردم. دبیرم،نظر جالبی داد..
کلاس که تموم شد ازش خواستم بنویسه برداشتش رو.. برام یادداشت کرد و من هم کامنتش کردم!

سلام
احوال سرما خوردگیم یا خودم؟ D: من که خوبم اونم در حال نزاره ^_*
مرسی
چه جالب ^_^ برم ببینم *_*

نگار جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 14:38

ربط تب و ماه رو نمی فهمم.تو بگو چیه ارتباطشون؟

به نظرم این وضعیتیه که باید تجربه کنی. یا شایدم تجربه کردی اما وضعیتت ترجمه نشده. درست ندیدیش. یه حالتیه که ادم کمتر در قید معقولات و ضوابطه. انگار فاصله ش تا ضمیرش کمتر شده. ما در حالت عادی بواسطه حواسمون خیلی با اطرافمون ارتباط برقرار میکنیم و وقتی تب داریم این ارتباطمون کم میشه. اینه که میگه دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین، میرسد دست به سقف ملکوت. حالا بیا این تب رو از حالت یه بیماری به حالت شور تعمیم بده. شور که آدم رو بگیره از دنیای اطرافش کنده میشه. دیده ام در تب سهره بهتر می خواند.

نگار جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 10:02

آخرش خودت سرما رو خوردی! این همه من از دور تدابیر پیشه کردم برات
حالا حالت چطوره؟خیلی شدیده یا میشه تحمل کرد؟تب و اینا هم داری؟
با اون دوستم دیگه رابطه ای ندارم.خودم نظرشو نوشتم.
صبحتم بخیر

سرماخوردم ازبس که سرد بود و از تمام لایه های تدابیرت این سرماهه عبور کرد
شدید نیس. دیده گاهی در تب، ماه می آید پایین...
کاش رابطه داشتی :)
صبح دم ظهر آبجکه بخیر ^_^

نگار جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 01:13

چشم..اونجا هم می نویسم.فقط اینکه لینک سهرابی تر رو تایپ میکنی برام؟چون با گوگل نمیشه رفت.
دوستم قویاً معتقده منظور از زیباشدن تواین شعر تغییری یه که در چهره ی دخترا بعد اولین آغوش و... اتفاق می افته.

تنکیو
چه جالب. چه تعابیر متفاوتی! خعلی دوس دارم تعابیر مختلف رو بخونم. اگه امکانش هست ازش بخواه اونم نظرش رو بذاره. پیشاپیش تشکر میکنم

لینکش تو قسمت «می نویسم» هم هست
Sohrabitar.blogsky.com

نگار جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 01:06

بلاگ اسکای ِ عزیز داره کامنتای منو میخوره.فقط خطای اول ثبت میشه

قات زده منم جواب میدم ثبت نمیشه

نگار جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 01:05

هوای اصفهان چطوره؟اونجا هم دارین قندیل می بندین

اره بااا اینجا خعلی سرده منم سرماخوردم خودم سرماخوردم به لطف پروردگار

نگار چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 23:34

یک صبح از درد ِ چشم از خواب بیدار شدم..به خاطر اینکه تا نیمه های شب گریه کرده بودم.بدنم خیس از عرق سرد بود وحال جسمیم اصلا مساعد نبود. .رفتم رو به آینه. توقع دیدن اون نگار رو نداشتم!من زیبا شده بودم.
و این زیبایی ماحصل آرایش ِ ظاهر نبود.(دروغ میگم یکم رژ زده بودم)
به نظرم اون زیبایی،به دلیل
غمی بود که از سرگذرونده بودم ولی به تلخی و ناامیدی ختم نشد.
زیبایی نتیجه ی بلوغه.
وقتی شاعر از " شدن "میگه یعنی اتفاقِ زیبایی رو تماشا کرده.
اون هم تو شعری که ابتداش از غم مرگ سخن گفته شده.

چه تعبیری و چه تعمیمی آفرین =) دوست داشتم ^_^
اگه لطف کنی و این نظرت رو همونجا زیر اون پست بذاری که دیگران هم استفاده کنن ممنون میشم
این دیدگاهی بود که من تابحال ازش به این شعر نگاه نکرده بودم. درباره نظرت باید وقت بذارم و فکر کنم تا بتونم پاسخ بدم.
در مورد شرح اشعار سهراب بویژه صدای پای آب، یکی از مشکلاتی که من دارم اینه که نمیدونم سهراب نویسنده اون قطعه شعر رو چه شخصیتی، از نظر کمالات، در نظر بگیرم. بعنوان مثال، این تعبیر تو رو گر چه من می پذیرم و اصلا بهتره بگم دوست دارم همین باشه اما مشکلی که باهاش دارم اینه که برای تعبیر اون شعر به این مطلب که گفتی باید سهراب و خواهرش رو در زمان نوشتن شعر و در زمان مصیبت مرگ پدر صاحب کمالات حد بالایی بدونیم. رد نمیکنم و مخالف هم نیستم فقط اینه که باید ابتدا درگیر شعرای این قسمت بشم و بسنجم که چه حدی از کمالات رو میتونم براش درنظر بگیرم.
اما خب وقتی میگه «اما ای حرمت سپیدی کاغذ، نبض حروف ما، در غیبت مرکب مشاق میزند» من عصن نمیتونم هیچ شخصیتی رو براش تصور کنم بجز یکی از والاترین شخصیت هایی که میشه خیال پردازی کرد.

نگار چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 23:05

نوشته بودی بعد از مرگ پدر،خواهر سهراب مجال آرایش پیدا میکنه.و به این دلیله که سهراب از زیباشدن خواهرش میگه..
من می تونم بپذیرم جایی که آزادی در جریانه و پاسبان هاش شاعرن،زیبایی فرصت بروز پیدا کنه.

آها اینو میگفتی. خو من خودم شخصا نظر مشخصی درباره ش نداشتم. اینم همونطوره که گفته م برگرفته از نظر فرزاد هستش. چه جالب امشب دوبار به یاد فرزاد افتادم.
بعدها که دوستی با منو پذیرفته بود یه بار تو وبم یه مطلبی نوشته بودم سیاسی بود. اومد گفت اگه اولین تماس من و تو این نوشته تو بود هیچ وقت با هم دوست نمیشدیم.
من بعد از سالها میتونم اینو بعنوان یکی از چیزایی که یاد گرفتم بگم که دوستی بهترین چیزه و اگه این بهترین چیز رو میخوای داشته باشی و پرورشش بدی سیاست رو فراموش کن.

نگار چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 22:30

لطافت..
همون که گفتی در موردش فکر نکردی و گفتم کاش میشد چشمامو بهت قرض بدم؟

اوهوم ^_^
آره با نظر اون روزت موافقم =) موافقم که دخترا منو خیلی عوض کردن، راس میگی
تنکیو

نگار چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 22:29

در مورد لذتِ بودنش می تونم اینو بگم کمتر آدمی مطمئنه که تو این دنیا عزیزترین ِ کسی یه..من با وجود پدربزرگم ازین موضوع مطمئنم..دوست داشتنو با این مرد،یاد گرفتم..
(اگر..یاد گرفته باشم!)
آقاجونای من اصلااااا شبیه من نبودن .ولی سالیان سال جز دوستان صمیمی هم بودن که باهم دنیا رو می گشتن.کارد و پنیر های به توافق رسیده
بعد ..من !شدم ترکیبی از خوب و بدِ این دو نفر
گاهی فکر میکنم بهشت می تونه جایی باشه که ما سه نفر (من و پدربزرگ هام)باهم بگیم و بخندیم.

یکی باید دو پدربزرگ با حال داشته باشه و ازشون یاد بگیره یکی باید از فقدان پدربزرگ چیز یاد بگیره
بهشت گرمی باید باشه

بازم نگار سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 20:07

راستی ..خیلی وقته هی میخوام در مورد یکی از شعرای سهراب ،صحبت کنیم.رفتم سهرابی تر نظرت درموردش روخوندم و باهات خیلی موافق نبودم.
" تفسیرت درباره ی جمله ی خواهرم زیبا شد "
و در ضمن..پستی نوشته بودی خیلی وقت پیش در مورد آشنایی زدایی.
فقط یه چیزایی یادم بود.از هفته ی پیش در صدد این بودم پیداش کنم
خواستم تشکر کنم
دارم می خونمش.
و توضیحاتت به دردم میخوره.
(برای درس ِ جامعه شناسی)

بهترین چیز صوبت درباره چیزای خوبه و چه چیزی بهتر از قران و باخ و سهراب؟ پس بیا صوبت کنیم
خیلی خوشحال میشم نظرت تو رو درباره «خواهرم زیبا شد» بخونم

واقعن؟ به دردت میخوره؟ باعث خرسندیه
خاهچز

یه چیزی درباره لطافت رفتار به من گفتیا، یادت هس؟

نگار سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 17:11

میثم تنها صفحه ای که برام باز میشه وب توئه.هیچی دیگه بالا نمیاد:/

:))
چه صفحه قشنگی برات باز میشه آبجک گلم ^_^

نگار سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 17:08

بله..آقاجونم زنده ان.
اصن رابطه ی ما پدربزرگ نوه ای نیست که عاشق معشوقیه

چه خوبه که زنده س.
من وقتی متولد شدم یه آقاجونام زنده مونده بود که اونم ظرف مدت کمتر از دو ماه بعد از تولدم فوت کرد

نگار جمعه 24 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 20:34

اووم..دوازده تااز بچه های بنده خدا روکه من دیدم..
بابابزرگ ِ بابام بودن.☺
عدد عمرشونم ۳ رقمی بود

اووم..ملک الموت زنگ میزد
همدردی
همشون دکتر شده بودن
هرکی می اومد تواتاق..ازدارو های خودش بهم میداد.
همین که مسمویت دارویی نگرفتم جای شکرش باقیه

واقعن؟ بابابزرگ بابات؟ ینی بابای باباتم الان زنده س دیگه؟
دمش گرم صد و خرده ای
من که گفتم عمر نوح میخوام

باس میذاشتی رو حالت پرواز :))) فک میکرد اشتباه گرفته
خب بالاخره از هر 10 تا 8 تاشون همدرد بودن باهات لابد فکر کردن هم درمان و هم دارو هم هستن باهات :))

نگار جمعه 24 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 14:40

اره
زنعموم خارجه ست:دی
می گفت خودتو کتکم بزنی دکتر های اینجا برای سرماخوردگی های ساده،دارو تجویز نمیکنن
یکی از فامیلا اول هفته فوت کرد.دو سه تا از دختراش سرما خورده بودن.دیگه هممون با اون دو سه نفر روبوسی کردیم و مریض شدم
دیشب هم خونه مون مراسم بود.
هشتاددرصد مهمونا مریض بودن.
یه وضعی اصن.
من که کلا تو اتاقم بودم زیر پتو،ویبره می رفتم از لرز.

فک کنم همینطوری باشه که اونور واسه سرپاخوردگی دارو نمیدن D:
دو سه تا از دختراش؟ مگه چند تا بچه داشته؟
طفلی!
پس 80 درصد مهمونا قشنگ همدردی میکردن ^_+
ویبره؟ کی بهت زنگ میزد مگه؟

نگار جمعه 24 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 11:36

آرره یادم بود دوسه سال پیش یه مدت طولانی سرما خورده بودی..
من ویروس نگرفتم شکر خدا
ولی سرما خورده ام
تب و گلودرد و..

عه! یادته؟ اینجوریاس دیگه من خودم کم سرما میخورم ولی ویروس راحت می پذیرم :))
مراقب باش ویروسه سراغت نیاد ^_*
آب سیب و آب پرتغال بخور
اگه گلودرد داری ولی گلوت عفونت نداره دارو مصرف نکن. سرماخوردگی مرض سلامتی بخشیه.

نگار جمعه 24 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:59

سلام صبح بخیر
از دیشب هی میخوام بهت پیام دادم یه ویروس جگر سوز ِ جانکاه کل کشورو پر کرده
حواست باشه حتما مراقبت کنی نگیرتت
علائمش هم تب ولرز و سرگیجه های شدیده.ایضا سردرد و استفراع و ..
یعنی قشنگ پدر آدمو درمیاره

سلام آبجک سحرخیز =)
واقعن؟ خوب شد گفتی ^_^ آخه من فرتی ویروسی میشم! خود ویندوز xp هستما =)) چنان قدرت جذب ویروس رو دارم که نگو
تنکیو آبجک دلواپس مهربون ~_~
نکنه تو گرفتی؟

نگار سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 11:21

فک کنم کمی تا قسمت زیادی به درد بخور بوده..که این روزها ، به عمق و وسع لبخندهام افزوده شده.
اینقد من این آبجک گفتنت رو دوست دارم خدا میدوووونه
مرسی که هستی

باعث تسلی خاطره که میگی یه کمی به درد بخور بوده
آبجکمی دیگه
مرسی از تو که همیشه بودی

نگار سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:12

ازون حرفات بود که به وقتی یکی مشغول ناله کردنه بهش میگم
اینو همیشه یادت باشه: ما در مواجهه با ناملایمات فقط دو حالت داریم یکی اینکه تحت تاثیرشون قرار بگیریم و دوم اینکه استقامت و استحکام خودمونو با هر ناملایمتی پرورش بدیم. هیچ راه دیگه ای هم نیست دنبالش نگرد. پرورش به نظر من مهمترین صفت خداست. فک میکنی شیطان ناملایمت رو برای ما میفرسته؟ مال این حرفاس عصن؟ کار کار خود خداس. دلیلشم پرورشه پس ناملایمت که اومد سراغت بگو ممنونم که به فکر پرورش منی و کاری که باید بکنی رو بکن و از ناله کردن بپرهیز.


امیدوارم به درد بخور بوده باشه
و ممنون که این صوبت من یادت مونده

نگار سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 08:07

تو خیلی چیزا به من گفتی.ولی یه چیزو یادم دادی.پس از تو به من ارث رسیده.

مرسی آبجک مهربون
از خدا تشکر میکنم که توی خوب با من دوستی و چیزها در کنار تو یاد گرفتم
اینقدر که از تو به من رسیده از من به تو نرسیده ~_~

نگار سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 00:01

کی گفته تو نتونستی برای خاک ارثی بذاری؟
این فکر توئه..
و من با تو مخالفم

خودم میگم
ممنون که مخالفی ^_^ این از اون مخالفتاس عا ~_~ منم دوست داشتم که این هم از جمله هزاران اشتباه من بوده باشه؛ اما اینطور نمی بینم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد