من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

وابستگی‌ها مقابل هماهنگی‌ها

به نام خدا

من در آوردی ;

. . . . . . . . . .


آزادی، یه مفهومه، بیان یه درجه هستش، مثه میدان آزادی !

اینکه آزادی از کجا میاد مهمه !

آزادی فرزند آزادگی است .

آزادگی پدر همه آزادی هاست .


با استفاده از تعریفی که امام صادق (ع) از حر دارن، می تونم بگم که آزادی محصول آزادگیه .

وقتی تعلق ها و توصل ها، موجب انجماد میشن، آزادگی قطعا جای خودش رو به وابستگی ها داده .


آدم به آب نیاز داره، عدم وجود آب مساوی با مرگ هستش

همین آدم، برای مبارزه با ناحق تلاش می کنه، در این راه مجبور میشه از بعضی دل بستگی هاش، بگذره، در درجه اول آسایش و راحتی . (ببینین من وارد بحث حق و ناحق نمیشم، شما به جاش بذارین خوب و بد، خوب و بد برای انسان قابل تمایز هستش)

خب هر چقدر مبارزه با ناحق بالاتر می ره، روند کاهش دل بستگی ها، افزایش پیدا می کنه و شرایط سخت تر میشه، که غایت این حرکت ایثار هستش .

به عقیده من، سهراب میگه ایثار رو اینطوری هم میشه تعریف کرد، "ماهیچ مانگاه" .


دو مورد رو گفتم، یکی نیاز به آب و دیگری دلبستگی ها با درجات مختلف، خب اولی یه نیاز هست اما جاهایی ممکنه که همین نیاز باعث فرو افتادن یه مسافر از قله به پرتگاه هایی در دامنه بشه، مثل واقعه عاشورا، اما برای دومی آدم توان پرهیز داره .


در مورد موضوع توان پرهیز، باید اضافه کنم، همین توان پرهیز جاهایی بر اثر ابتلا به بیماری اونقدر افزایش پیدا می کنه که مسافر از اوج قله هبوط می کنه و نه سقوط، مثل خوارج .

خودخواهی و خودبینی مهمترین بیماری های این توان هستن، توان پرهیز در هر امتحان می تونه مبتلا به خودخواهی و خودبینی بشه .


اما خودبینی و خودخواهی، این دو بیماری از جنس لطیفی برخوردارن و به سختی قابل تشخیص هستن در جاهایی به حکمت و دوراندیشی بسیار نزدیک می شن و تمیز کردن حکمت و اندیشه از خودخواهی و خودبینی به محوریت عدل انجام میشه، وقتی عدل بر اندیشه سیطره پیدا بکنه جایی برای تحرک خودخواهی نمی ذاره، البته گسترانیدن عدل در اندیشه قطعا به خضوع و خشوع نیاز داره .

پس رفتیم به سراغ خضوع و خشوع، "کفش های مرا تا تکامل تن انگور، پر از تحرک زیبایی خضوع کنید"، من میگم تاثیر مثبت تقوا .

تاثیر همون چیزی که باعث شد امام علی (ع) هنگام نماز در موقع بیرون کشیدن تیر، حتی خم به ابرو نیارن، و دقیقا همین موضوع باعث شد که امام علی (ع) هنگام رکوع، انگشتر رو به فقیر ببخشند، و در جایی دیگر امام علی (ع) وقتی به نماز می ایستاد و خوارج در مسجد شروع به قرآن خوندن می کردند، امام علی (ع) در جریان نماز، سکوت می کرد، این ها همه بر اثر تقواست .

پس رسیدیم به جایی که امام علی (ع) مظهر عدالت، در رکوع، عدل رو در این دیدند که انگشتر به فقیر ببخشند .

گفته بودم . . . نه نگفته بودم، عدل بسیار وسیع هستش، وقتی امام علی (ع) بیست و پنج سال صبر رو بر جهاد مقدم می دونه، و چندین سال بعد امام حسین (ع) جهاد رو مقدم بر صبر، وسعت غیر قابل وصف عدل، بخوبی آشکار میشه .

سهراب مطلبی قابل تعمیم در محدوده ای تنگ نسبت به عدل گفته و همه شنیدیم "آب را گل نکنیم" مصداق مسلم عدل گرایی سهراب سپهری هستش .


عدل چی هست اصلا ؟ به معنی هر چیز سر جای خودش. خب دو موضوع هست "هر چیز" و "جای خودش" .

من از این مکان به عنوان این پست برمی گردم، "وابستگی ها مقابل هماهنگی ها"

هماهنگی ها همون تعریف هر چیز سر جای خودش، هستش .

در مسافرت ِ سهراب، به این نتیجه قطعا خواهیم رسید که "وابستگی ها باید جای خود را به هماهنگی ها بدن" .


در آخر، آزادگی رو یه مرحله قبل از رسیدن به هماهنگی های بزرگ، معرفی می کنم، رسیدن به هماهنگی های بزرگ، طعم آزادی رو بیشتر از پیش، در مذاق اختیار خواهد چشانید .

چهار منزل عرفان


حافظ :

    در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ

    آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد


مولانا :

    آه کردم چون رسن شد آه من

    گشت آویزان رسن در چاه من

    آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

    شاد و زفت و فربه و گلگون شدم


    در بن چاهی همی بودم نگون

    در دو عالم هم نمی گنجم کنون


قال میچمی :


با سهراب شروع می کنم "هر که در حافظه چوب ببیند باغی، صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند"


در این چند بیت، حافظ و مولانا از چهار منزل عرفان گذر کردن، بسیار بسیار کلی گویی کردن، و اما می دونیم که جزیی گویی وابسته و پیوسته بسیار مشکل هست، سهراب راه سخت رو انتخاب کرده، و اما قبلا هم گفتم، و حالا هم یادآوری می کنم، ابزار دست سهراب، همون مخلوق روح سهراب : شعر سپید هست .


سهراب با نوشتن هر کتابی (کتاب شعر) خودش رو معرفی می کرد، پله های عرفان سهراب از مرگ رنگ شروع می شن و در دشت ماهیچ مانگاه، غرق می شن، هشت کتاب برای هفت منزل عرفان .

در هر پله، سهراب درک نسبتا کاملی از خودش پیدا می کنه و در نهایت نتایج کسب کرده رو در آخر ِ پله، کتاب وار و سخاوت مندانه به دیگران می بخشه .


دیدم خاموچی برای سهراب پست گذاشته بود، آخرش نوشته بود "کاشان تنها جایی است که به من آرامش میدهد و میدانم که سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد" .

کاشان، همون شهری که پشت دریاهاست "پشت دریاها شهری است" سهراب در ماهیچ مانگاه، ماندگاری خودش رو به اثبات رسونده، و این کتاب رو در مقام "کاشان" نوشته .


قابل توجه دوستانی که "هستند" ;


چهار منزل عرفان که در اون چند بیت از حافظ و مولانا ذکر شده رو میشه در کتاب های سهراب به طور کامل بدست آورد، سهراب برای هر مرحله از عرفان، یک کتاب شعر داره و هر مرحله رو بطور کامل و مفصل توضیح داده :


مرگ رنگ، اولین منزل عرفان :

"دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است"


زندگی خواب ها، دومین منزل عرفان

"من شبنم خواب آلود یک ستاره ام

جایم این جا نبود

نجوای نمناک علف ها را می شنوم

جایم این جا نبود"


آوار آفتاب، سومین منزل عرفان

"من از صداها گذشتم

روشنی را رها کردم

رویای کلید از دستم افتاد"


شرق اندوه، چهارمین منزل عرفان

"و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد

او آمد، پهنه زهم وا باید، درها هم

و ندا آمد: پرها هم"


این هم مکمل بحث "دریچه خدا روشن نیست" : دریچه خدا روشن نیست و هرگز روشن نخواهد شد .


سهراب :

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشم

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم


مولانا :

گفتند یافت می نشود، گشته ایم ما

گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست


حافظ :

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد


حافظ نیز اشاره کرده که ذات حقیقت دست یافتنی نیست، فقط پرتویی از حقیقت آشکار میشه .

شاید بی ربط نباشه به اون روایت که پیامبر در معراج آنقدر به خدا نزدیک میشه که فاصله آنها به اندازه یک کمان میرسه و حتی نزدیکتر (قرآن: فکان قاب قوسین او ادنی) اما هرگز پیامبر از این فاصله نزدیکتر نشد .


و باز به قول سهراب :

نه وصل ممکن نیست

همیشه فاصله ای هست


سهراب :

بیهوده مپای، شب از شاخه نخواهد ریخت و دریچه خدا

روشن نیست .

هفت منزل عرفان سهراب

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد ۱سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

۲کوچه باغی است که خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ

سر به در می آرد

پس به سمت ۳گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

۴پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در ۵صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی

۶کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از ۷لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست


هفت منزل عرفان به بیان سهراب سپهری

1. درخت سپیدار : طلب

2. کوچه باغ : عشق

3. گل تنهایی : معرفت

4. پای فواره . . . می گیرد : استغنا

5. صمیمیت سیال فضا : توحید

6. کودک روی کاج : حیرت

7. لانه نور : فنا


۲۶ اسفند 1387

آرزو


۱۷ اسفند 1387

پرده ها را برداریم

به دل دیرم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای تو دیرن



۱۵ اسفند 1387

زخم پا


اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم .


۸ اسفند 1387

رخ اندیشه . . .


اولش می خواستم رخ اندیشه رو آپ کنم، رفتم سراغ مولانا . . . اولش خیلی برام تازه بود مثلا اینا :
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد ؟ دیوانه چه شب داند ؟

یا :
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده ای
دست جفا گشاده ای پای وفا کشیده ای

و :
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
...

و :
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم

و :
آمده ام که سر نهم عشق تو به سر برم

و همینطور :
ما نه زان محتشانیم که ساغر گیرند
و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند

و چند تا دیگه هم خوندم، کلا شعرای مولانا خیلی حس می ده خیلی دوچ دارم همینطور حافظ و گاه گاهی هم سعدی حال می کنم
یه زمانی . . . همه شعرا و تک تک ابیاتشون خوراک روحم بودن، گاهی فک می کنم اینقدر رو یخ ناشناخته زندگی سر خوردم . . . و رفتم جایی، که دیگه از دسترس خودم دور شدم یه موضوعی که می خوام بگم اینه که شعر قدیم، قدرت بیان شعر نو رو نداره، اینقدر شاعر در قید و بند وزن و قافیه است که نمی تونه یه موضوع بزرگ، تاکید می کنم یه موضوع بزرگ و طولانی رو توی غزل بیاره، مثنوی هم که کارش بیان داستانه اما میشه واسه این موضوع در موردش بحث کرد الباقی هم مثه رباعی و دوبیتی و . . . کارشون در حد ذکر گوشه ای از درد دل و شکوه و شکایت هستن 


مثنوی، خیلی خوب می تونه در این رابطه با شعر نو رقابت کنه، اما وزن سخت و یکپارچه این قالب هم باز دست شاعر رو می بنده و نمی شه موضوعات خفن و بزرگ رو با این قالب بیان کرد، بگذریم از استثنا .

اما وقتی به سراغ شعر نو میایم، پا به میدان وسیعی گذاشتیم که به گوینده آزادی بیان در قالب و وزن دلخواه رو می ده، با یه نگاه به شعر صدای پای آب و مسافر از سهراب، خیلی خوب میشه این مطلب رو فهمید .
اگه از به بحث کشیدن توان و دانش سهراب بگذریم، میشه گفت بیان چندین موضوع خیلی پیچیده، طولانی و بزرگ، در این دو شعر، نشون دهنده قدرت بیان این قالب شعری هستش .
به عقیده خودم، این نوع شعر، با درون مایه عرفانی _ فلسفی، وقتی از نظر ادبی هم دارای وزنی عالی باشه، می تونیم بگیم که قالب ِ به تکامل رسیده ی غزل و مثنویه
و این شعر به تکامل رسیده رو شاید با یه کمی نگاه باز، بشه گفت، همون شعر سپید هستش
و باید گفت شعر نو یه واسطه است و یه پل نجات بخش برای ادبیات ماست، که بین شعر قدیم و شعر سپید قرار گرفته، شعر نو مثه یه پله ناقص بود که در شعر سپید کامل شد .

البته این نظر میثمه، و این رو هم از روی آثاری که به جا مونده میشه فهمید، برگردیم به شعر نیما، و شروع کنیم . . . و بیایم به سمت آخرین آثار شعر نو، در نهایت خضوع می رسیم به شعر سهراب همون شعر سپید و این نوع شعر رو علی رغم همه دشمنی هایی که باهاش شده و میشه، مثله آقای شاملو که گفته بود :" در جایی که سر آدم بی گناه را در جوی آب می گذارند و می برند، کسی دو قدم آن طرف تر بایستد و بگوید، "آب را گل نکنید !" به تصور من یکی از ما دو نفر از مرحله پرت هستیم، یا من یا او . " اگه این نوع شعر رو در صدر ادبیات فارسی قرار بدیم به جرات می شه گفت از هر لحاظ می شه این از این رتبه دهی دفاع کرد .


حالا چرا اینا رو گفتم ؟
خب دیگه حس رخ اندیشه نوشتن رو ندارم
یادم میادم زمان سربازی که کنارک (جنوب شرقی) بودم هر روز لب دریا بودیم
بعد از اینکه خدمت تموم شد، تا الان، هیچ استخری نبوده که برم و با شوق شکسته برنگردم

متاسفانه باید بگم رخ اندیشه عزیزم، به دست فراموشی سپرده شد، البته به سبک و سیاق قبلی، که از لحاظ ادبی شعرای حافظ و مولانا و گاهی هم سعدی و عراقی و سایر دوچتان :) رو بررسی می کردم، مدتی باید بگذره . . . بعد میام سراغش البته تنهایی کار سختیه، اگه یه همراه پیدا می شد که در زمینه بیان اندیشه نهان این نوع شعر، کمکم می کرد خیلی خوووب می شد :)

هیچ وقت از برگشتن به پله قبلی راضی نبودم، هیچ وقت

غزلیات شمس و حافظ و . . . ، بدون فلسفه در آخر، به گل تنهایی می رسه، این جا باید به قول سهراب با ریاضی به سراغ ناشناخته ها و لمس نشده ها رفت، و بعد Return and Return and . . .



فعلا تا . . . . .  ، همین پله هایی به بام اشراق و هیس ! آوازی از سکوت می آید
+
یه بلاگ دیگه به نام بکا که اولش می خواستم پرگار رو ثبت کنم، بکا آزمایشیه !


اما رسوا ! چند روز پیش یه تصمیمی در موردش گرفتم اما منصرف شدم، رسوا باشه واسه حس خودش .

احتمالا هیس ! آوازی از سکوت می آید رو از andishe به sohrabitar منتقل کنم و اسمش رو هم همون، سهراب ی تر بذارم .


۶ اسفند 1387

هواداری



یارب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان
و آن سهی سرو خرامان به چمن باز رسان

دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته، به تن باز رسان

ماه و خورشید به امر تو به هم چون که رسند
یار مه روی مرا نیز به من باز رسان

سنگ و گل گشت عقیق از سر گریه من
یارب آن گوهر رخشان به یمن باز رسان

برو ای طایر میمون همایون طلعت
پیش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان

سخن این است که "ما بی تو نخواهیم حیات"
بشنو ای پیک خبرگیر سخن باز رسان

آن که بودی وطنش دیده حافظ، یارب
به مرادش ز غریبی به وطن باز رسان


پ ن : خداییش حافظ خیلی هواداری می کنه ها !

قابل توجه خاموش 


ت ن : یه چیزی می خواستم بگم اما تا اومدم عکس رو آپلود کنم یادم رفت 


ث ن : فقط نگید عکس ربطی به شعر نداره، داره داره داره


۲ اسفند 1387

انرژی

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت                         الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود


ساعت سه و نیم صبح، اومدن در خونه رو می کوبند

 مثل همیشه میثم رو می خوان !

این بار یه مامور فضایی در حمایت از پایگاه های انواع و اقسام نیرو


_ هان ای مجرم، مچت را بده بیاید در گرو دست بند، کار داریم می خواهیم برویم

_ من ؟ 

_ آری ! تو !

_ تو به جرم استفاده بیش از اندازه از انرژی های ماورائی و باورائی . . .

_ اجازه بدین من اعتراض دارم

_ هر حرفی بزنی بر علیه تو در دادگاه . . .

. . .


آخه می دونین چیه، در خواب بودیم که فیل مان، یاد شیراز بکرد

برخاستیم

آبی به صورت و دو دست و مابقی اعضا . . .

و دیوان دیوانگان خود به خود باز شد 

و آمد


خوش خبر بادی، ای نسیم شمال                           که به ما می رسد زمان وصال


هر چند چیزی جز چاخان و پاخان تحویل نگرفتیم از آن پیرمرد پر رو، اما هر چه بود، زد پدر خوابمان را لگد مال بنمود

خداییش خودمم نمی دونم این همه انرژی از کجاست 

ولی حدس می زنم مقصر اصلی س س هستش

دو سال بود که کفشهام بی بند بودن و اونا رو یه گوشه ای آویزونشون کرده بودم، یهو سر و کله این س س پیدا شد و من که فچ می کردم سر دو یا سه راهی حالا شایدم چهار راهی گیر کردم، یی هو، یه راه نامرئی نشونم داد و گفت :

به لهجه اصفهانی بخونین :

اهوی ! الاغ حواست کوجاس ؟؟ را به این گنده گیا نی می بینی ؟؟

هنوز که هنوزه پس کله ام از پس گردنی ای که خوردم، نمی دونم می سوزه، درد می کنه، می ناله . . . 

خلاصه اینکه نیرو می رسه، انرژی اینقدر توی هوا پراکنده شده که کافیه دهن باز کنی

آخرشم فچ کنم یه قبض انرژی واسم بیاد از قبض موبایل بییییییچتر 

به قول سهراب :

رگ های هوا پر قاصد هایی است . . .


خوش خبر بادی، ای نسیم شمال

که به ما می رسد زمان وصال


سایه افکنده حالیا شب هجر

تا چه بازند شبروان خیال


ترک ما سوی ما نمی نگرد

آه از این کبریای جاه و جلال


عرصه بزمگاه خالی ماند

از حریفان و رطل مالامال


حافظا عشق و صابری تا چند

ناله عاشقان خوش است، بنال


۲۱ بهمن 1387

بی خبر

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست


دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست



نشسته بودم . . .

این بیت اومد توی ذهنم . . .

بیار باده و اول . . . .

هی با ذغال توی کله ام کلنجار رفتم . . .

تا یادم اومد . . .


بیار باده و اول به دست حافظ ده                              به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود


رفتم سراغ حافظ . . . 

بسم ا . . .

دقیقا همین شعر اومد که شروعش  . . .


خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود                     به هر درش که بخوانند بی خبر نرود


این بیت، اول نهیب می زنه . . .

و این بیت دست آخر، از تو خوشش میاد !

و این بیت، ازت تعریف می کنه !!

این رو تو بذار به حساب عیب من .

.

.

.

الان یادم افتاد، رخ اندیشه رو "بی خبر" بود که می نوشت 


و حالا :


پشت سر چیزی نیست

پشت سر جایی، بوی نای یه کفش است

پشت سر، جای پایم پیداست

پشت سر پارگی کفش است

پشت سر خستگی می خواند

پشت سر، گندم می روید

پشت سر، دستی نان جو می کارد

پشت سر، حسرت .

پشت سر، مرده است

شرابی هم نیست

پشت سر، گاهی

مرا به حسرت دقایق قایق گم شده در مه می اندازد  


ای شرق ترین مبهم ِ باکره ِ رودخانه ِ امکان

به جنوبی ترین دریاچه ِ کودک ِ فاحشه ِ شور

بریز

در تمام رگ های من جاری شو

مرا به روشنی ِ تاریکی ها ببر

مرا به اشراق و هیچ ِ ممکن

 . . .



به خدا دیگه ازم دود هم در نمیاد، دیگه نمی نویسم، دیگه بدون انرژی یه قدم هم بر نمی دارم

کفشم سوراخ است


۲۰ بهمن 1387