من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

سبزینه شرق سبز

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی



ای حجم سبز، مرا به رنگ بیکران زاویه هایت ببر


۱۹ اسفند 1387

آرزو


۱۷ اسفند 1387

پرده ها را برداریم

به دل دیرم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای تو دیرن



۱۵ اسفند 1387

زخم پا


اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم .


۸ اسفند 1387

باور کن


۶ اسفند 1387

رخ اندیشه . . .


اولش می خواستم رخ اندیشه رو آپ کنم، رفتم سراغ مولانا . . . اولش خیلی برام تازه بود مثلا اینا :
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد ؟ دیوانه چه شب داند ؟

یا :
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده ای
دست جفا گشاده ای پای وفا کشیده ای

و :
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
...

و :
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم

و :
آمده ام که سر نهم عشق تو به سر برم

و همینطور :
ما نه زان محتشانیم که ساغر گیرند
و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند

و چند تا دیگه هم خوندم، کلا شعرای مولانا خیلی حس می ده خیلی دوچ دارم همینطور حافظ و گاه گاهی هم سعدی حال می کنم
یه زمانی . . . همه شعرا و تک تک ابیاتشون خوراک روحم بودن، گاهی فک می کنم اینقدر رو یخ ناشناخته زندگی سر خوردم . . . و رفتم جایی، که دیگه از دسترس خودم دور شدم یه موضوعی که می خوام بگم اینه که شعر قدیم، قدرت بیان شعر نو رو نداره، اینقدر شاعر در قید و بند وزن و قافیه است که نمی تونه یه موضوع بزرگ، تاکید می کنم یه موضوع بزرگ و طولانی رو توی غزل بیاره، مثنوی هم که کارش بیان داستانه اما میشه واسه این موضوع در موردش بحث کرد الباقی هم مثه رباعی و دوبیتی و . . . کارشون در حد ذکر گوشه ای از درد دل و شکوه و شکایت هستن 


مثنوی، خیلی خوب می تونه در این رابطه با شعر نو رقابت کنه، اما وزن سخت و یکپارچه این قالب هم باز دست شاعر رو می بنده و نمی شه موضوعات خفن و بزرگ رو با این قالب بیان کرد، بگذریم از استثنا .

اما وقتی به سراغ شعر نو میایم، پا به میدان وسیعی گذاشتیم که به گوینده آزادی بیان در قالب و وزن دلخواه رو می ده، با یه نگاه به شعر صدای پای آب و مسافر از سهراب، خیلی خوب میشه این مطلب رو فهمید .
اگه از به بحث کشیدن توان و دانش سهراب بگذریم، میشه گفت بیان چندین موضوع خیلی پیچیده، طولانی و بزرگ، در این دو شعر، نشون دهنده قدرت بیان این قالب شعری هستش .
به عقیده خودم، این نوع شعر، با درون مایه عرفانی _ فلسفی، وقتی از نظر ادبی هم دارای وزنی عالی باشه، می تونیم بگیم که قالب ِ به تکامل رسیده ی غزل و مثنویه
و این شعر به تکامل رسیده رو شاید با یه کمی نگاه باز، بشه گفت، همون شعر سپید هستش
و باید گفت شعر نو یه واسطه است و یه پل نجات بخش برای ادبیات ماست، که بین شعر قدیم و شعر سپید قرار گرفته، شعر نو مثه یه پله ناقص بود که در شعر سپید کامل شد .

البته این نظر میثمه، و این رو هم از روی آثاری که به جا مونده میشه فهمید، برگردیم به شعر نیما، و شروع کنیم . . . و بیایم به سمت آخرین آثار شعر نو، در نهایت خضوع می رسیم به شعر سهراب همون شعر سپید و این نوع شعر رو علی رغم همه دشمنی هایی که باهاش شده و میشه، مثله آقای شاملو که گفته بود :" در جایی که سر آدم بی گناه را در جوی آب می گذارند و می برند، کسی دو قدم آن طرف تر بایستد و بگوید، "آب را گل نکنید !" به تصور من یکی از ما دو نفر از مرحله پرت هستیم، یا من یا او . " اگه این نوع شعر رو در صدر ادبیات فارسی قرار بدیم به جرات می شه گفت از هر لحاظ می شه این از این رتبه دهی دفاع کرد .


حالا چرا اینا رو گفتم ؟
خب دیگه حس رخ اندیشه نوشتن رو ندارم
یادم میادم زمان سربازی که کنارک (جنوب شرقی) بودم هر روز لب دریا بودیم
بعد از اینکه خدمت تموم شد، تا الان، هیچ استخری نبوده که برم و با شوق شکسته برنگردم

متاسفانه باید بگم رخ اندیشه عزیزم، به دست فراموشی سپرده شد، البته به سبک و سیاق قبلی، که از لحاظ ادبی شعرای حافظ و مولانا و گاهی هم سعدی و عراقی و سایر دوچتان :) رو بررسی می کردم، مدتی باید بگذره . . . بعد میام سراغش البته تنهایی کار سختیه، اگه یه همراه پیدا می شد که در زمینه بیان اندیشه نهان این نوع شعر، کمکم می کرد خیلی خوووب می شد :)

هیچ وقت از برگشتن به پله قبلی راضی نبودم، هیچ وقت

غزلیات شمس و حافظ و . . . ، بدون فلسفه در آخر، به گل تنهایی می رسه، این جا باید به قول سهراب با ریاضی به سراغ ناشناخته ها و لمس نشده ها رفت، و بعد Return and Return and . . .



فعلا تا . . . . .  ، همین پله هایی به بام اشراق و هیس ! آوازی از سکوت می آید
+
یه بلاگ دیگه به نام بکا که اولش می خواستم پرگار رو ثبت کنم، بکا آزمایشیه !


اما رسوا ! چند روز پیش یه تصمیمی در موردش گرفتم اما منصرف شدم، رسوا باشه واسه حس خودش .

احتمالا هیس ! آوازی از سکوت می آید رو از andishe به sohrabitar منتقل کنم و اسمش رو هم همون، سهراب ی تر بذارم .


۶ اسفند 1387

هواداری



یارب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان
و آن سهی سرو خرامان به چمن باز رسان

دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته، به تن باز رسان

ماه و خورشید به امر تو به هم چون که رسند
یار مه روی مرا نیز به من باز رسان

سنگ و گل گشت عقیق از سر گریه من
یارب آن گوهر رخشان به یمن باز رسان

برو ای طایر میمون همایون طلعت
پیش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان

سخن این است که "ما بی تو نخواهیم حیات"
بشنو ای پیک خبرگیر سخن باز رسان

آن که بودی وطنش دیده حافظ، یارب
به مرادش ز غریبی به وطن باز رسان


پ ن : خداییش حافظ خیلی هواداری می کنه ها !

قابل توجه خاموش 


ت ن : یه چیزی می خواستم بگم اما تا اومدم عکس رو آپلود کنم یادم رفت 


ث ن : فقط نگید عکس ربطی به شعر نداره، داره داره داره


۲ اسفند 1387

انرژی

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت                         الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود


ساعت سه و نیم صبح، اومدن در خونه رو می کوبند

 مثل همیشه میثم رو می خوان !

این بار یه مامور فضایی در حمایت از پایگاه های انواع و اقسام نیرو


_ هان ای مجرم، مچت را بده بیاید در گرو دست بند، کار داریم می خواهیم برویم

_ من ؟ 

_ آری ! تو !

_ تو به جرم استفاده بیش از اندازه از انرژی های ماورائی و باورائی . . .

_ اجازه بدین من اعتراض دارم

_ هر حرفی بزنی بر علیه تو در دادگاه . . .

. . .


آخه می دونین چیه، در خواب بودیم که فیل مان، یاد شیراز بکرد

برخاستیم

آبی به صورت و دو دست و مابقی اعضا . . .

و دیوان دیوانگان خود به خود باز شد 

و آمد


خوش خبر بادی، ای نسیم شمال                           که به ما می رسد زمان وصال


هر چند چیزی جز چاخان و پاخان تحویل نگرفتیم از آن پیرمرد پر رو، اما هر چه بود، زد پدر خوابمان را لگد مال بنمود

خداییش خودمم نمی دونم این همه انرژی از کجاست 

ولی حدس می زنم مقصر اصلی س س هستش

دو سال بود که کفشهام بی بند بودن و اونا رو یه گوشه ای آویزونشون کرده بودم، یهو سر و کله این س س پیدا شد و من که فچ می کردم سر دو یا سه راهی حالا شایدم چهار راهی گیر کردم، یی هو، یه راه نامرئی نشونم داد و گفت :

به لهجه اصفهانی بخونین :

اهوی ! الاغ حواست کوجاس ؟؟ را به این گنده گیا نی می بینی ؟؟

هنوز که هنوزه پس کله ام از پس گردنی ای که خوردم، نمی دونم می سوزه، درد می کنه، می ناله . . . 

خلاصه اینکه نیرو می رسه، انرژی اینقدر توی هوا پراکنده شده که کافیه دهن باز کنی

آخرشم فچ کنم یه قبض انرژی واسم بیاد از قبض موبایل بییییییچتر 

به قول سهراب :

رگ های هوا پر قاصد هایی است . . .


خوش خبر بادی، ای نسیم شمال

که به ما می رسد زمان وصال


سایه افکنده حالیا شب هجر

تا چه بازند شبروان خیال


ترک ما سوی ما نمی نگرد

آه از این کبریای جاه و جلال


عرصه بزمگاه خالی ماند

از حریفان و رطل مالامال


حافظا عشق و صابری تا چند

ناله عاشقان خوش است، بنال


۲۱ بهمن 1387

بی خبر

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست


دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست



نشسته بودم . . .

این بیت اومد توی ذهنم . . .

بیار باده و اول . . . .

هی با ذغال توی کله ام کلنجار رفتم . . .

تا یادم اومد . . .


بیار باده و اول به دست حافظ ده                              به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود


رفتم سراغ حافظ . . . 

بسم ا . . .

دقیقا همین شعر اومد که شروعش  . . .


خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود                     به هر درش که بخوانند بی خبر نرود


این بیت، اول نهیب می زنه . . .

و این بیت دست آخر، از تو خوشش میاد !

و این بیت، ازت تعریف می کنه !!

این رو تو بذار به حساب عیب من .

.

.

.

الان یادم افتاد، رخ اندیشه رو "بی خبر" بود که می نوشت 


و حالا :


پشت سر چیزی نیست

پشت سر جایی، بوی نای یه کفش است

پشت سر، جای پایم پیداست

پشت سر پارگی کفش است

پشت سر خستگی می خواند

پشت سر، گندم می روید

پشت سر، دستی نان جو می کارد

پشت سر، حسرت .

پشت سر، مرده است

شرابی هم نیست

پشت سر، گاهی

مرا به حسرت دقایق قایق گم شده در مه می اندازد  


ای شرق ترین مبهم ِ باکره ِ رودخانه ِ امکان

به جنوبی ترین دریاچه ِ کودک ِ فاحشه ِ شور

بریز

در تمام رگ های من جاری شو

مرا به روشنی ِ تاریکی ها ببر

مرا به اشراق و هیچ ِ ممکن

 . . .



به خدا دیگه ازم دود هم در نمیاد، دیگه نمی نویسم، دیگه بدون انرژی یه قدم هم بر نمی دارم

کفشم سوراخ است


۲۰ بهمن 1387

مزرعه عشق __ 13


. . .


چقدر باید رفت ؟

و تا آن روز چند شب راه است ؟

می گذرم
راه و خستگی غربت در تپش خدا پیداست .
شرابی هم نیست
و ضربان زخم پا، تنها نشانه حرکت است
همچنان عبور می کنم
از لاک پشت هایی که هیچ باکی از زمان ندارند
و از گل های گیاه، که احساس خود را در وسعت تابش عشق پهن کرده اند
در کنارم نیز، سنجاقک ها می آیند
نسیمی هم می وزد، آلوده به گناه احساس
و گاهی سایه ام روی حرکت می افتد
ضربان به صفر می رسد
و بعد دست شقایق هندسی حیات، سایه ام را بر می دارد
. . .

مزرعه عشق __ 12


کجاست، فصل آشتی پا و سطح زمین
کجا، رد پای ابد ناتمام خواهد ماند
و کجا غلظت ستّار در روشنی آب محو خواهد شد
و حزن ترد آدم در زیر کدام درخت در آب خواهد افتاد

نگاهم به آن جا می افتد
به آن جا که می توان کفشها را به دست گرفت
و با جامه طولانی راه روی صندلی فراغت نشست
آن جا که وسعت سفره ام در باد به شاخه آسمان گیر خواهد کرد

مزرعه عشق __ ۱۱


و دست لحظه فراغت، روی تب خستگی کفش هایم می نشیند
خستگی اش، که مرگ دقایق ذوق پرستوهاست

و بندهایش، که در آواز شقایق کوک است


من هیچ مسافری ندیدم در راه

پا برهنه .

و در تمام راه، رد پای آب پیدا بود
و همه جای مسیر را غلظت خاک می پوشاند
و در اطراف جاده، گل ابهام و قارچ زمین
و رنگ دست
و در عکس گل ماه، هر کس
از برادر تکه نانی به قرض می خواست



من در این پنجره 11 باره، عریانم، به قد 178 سانتی متر 

مزرعه عشق __ 10


و فکر کن که اگر شراب نبود
کدام ماهی آب تنگ حوض را تنفس می کرد ؟
کدام شقایق برگ خود را به کتاب می بخشید ؟
و چگونه راه زیر پای سایه گم می شد ؟

به زهرا چه کسی یاد می داد، که نیکی باید کرد ؟

و کدام پیچک به گل سرخ می تابید ؟

و کدام رودخانه، مرا به دریا می ریخت ؟


وای از خاموشی این دقایق به هم چسبیده
وای بر وال های عظیم، که در اولین هندسه دریا می میرند
آی، ! از خستگی کفشهایم
و وای به هرزه گردی این نگاه هر جایی


و احساس به هم تابیده ماهی های مهاجر
که مرا به چسبندگی زاویه های انبوه دایره می برد
مرا به منتهای خط سبز بنفشه ها
مرا به روشنی حیاط تو در توی خالی
مرا به نوک شاخه های نرم ادراک
و مرا به سر انگشتان خیس احساس می برد
و عبورم می دهد از قله های مه آلود ابهام
از بام خانه خداوندان سر راه
و از تجربه نامده ی گم ترین پرتگاه حیات


دلم از پرده بشد حافظ خوش گوی کجاست                        تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم