من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

مگه واقعیت چشه؟

یک بار و برای همیشه واقعیت رو بعنوان واقعیت قبول کنیم.

هر چیزی که واقعیت داره رو قبول کنیم که واقعیت داره. هر چیزی. حتی اگه اون چیز اخلاق بد خودمون باشه. چرا؟ چون تا وقتی اخلاق بد خودمون یا عصن ویژگی بد خودمونو قبول نکنیم که واقعیت داره خب نمیتونیم اصلاح کردنش رو شروع کنیم.

وجدانا، چرا ما با واقعیت کلنجار میریم؟ امروز یه صوبتایی کردیم که صحت نداشت خب بپذیریم که دروغ بودن و کلنجار نریم که «مجبور شدم»، «چاره ای نبود» «حالا مگه چی شده»، «موضوع مهمی نبود که» و... پشت سر کسی حرف زدیم خب بپذیریم غیبت کردیم.

به همین ترتیب، وقتی تو کنکور رتبه xxxx آوردیم قبول کنیم که همینقدر بلدیم! چرا خودمونو بزرگتر فرض کنیم؟ دوست من، همینقدر هستی که هستی. با تخیل و خودبزرگ بینی و خودبرتر بینی که بزرگ نمیشی.

اگه واقعیت اینه که بزرگ تر از چیزی هستی که به نظر میرسی خب نشون بده حرکت کن کار کن و با عمل نشون بده نه با حرف و ادعا. اگه به حرف باشه که من استادم وراجی ام :))

مثلا من بلدم بهتر از کسایی انشا بنویسم که انشا ننوشته ن تا حالا اینم بخاطر اینه که هی تمرین کردم ولی این به این معنی نیست که من نویسنده ام!! با یکی دو نفر آشنا شدم هی اصرار داشتن که من عکاسم. ولی خب نیستم! صرف داشتن دوربین که عکاس نمیشه بشیم! ولی خب قبول دارم از کسی که تا حالا دوربین dslr دستش نگرفته هم بهتر بلدم دوربین دستم بگیرم هم عکس بگیرم. اما میدونم و قبول دارم که اولا عکاس نیستم دوما عکسای معمولی میگیرم.


به نظر من کسی که واقعیت رو قبول نمیکنه - در مورد هر چیزی که باشه فرق نداره و حتی یه نمونه از واقعیت رو هم که قبول نکنه - باید گفت که دروغ گو هستش. راستگو همه واقعیات رو قبول میکنه.

ای نقش ای خورشید درون

نقش. نقشی که هر کسی تو جامعه بازی میکنه.

این نقش از نظر من میتونه دلیل زندگی کردن باشه. میتونه تنها دلیل تلاش باشه که باعث بشه حتی یک لحظه از زندگی هدر نره.

کافیه به این واقعیت برسیم که تموم «من» در نقش من خلاصه میشه. به سراغ دین هم که بریم همین رو نشونی میده. محمد سوای پیامبر بودن یک آدمه ولی ما هیچ وقت نقشش رو ازش جدا نمیکنیم چرا که همه آدم بودنش هم در نقشش یعنی پیامبریش خلاصه میشه. به افراد دیگه هم که نگاه کنیم همینه. به یه موسیقیدان به یه نقاش به یه شاعر به یه رفتگر به یه راننده تاکسی به یه دکتر به هر کسی نگاه کنیم، برآیند همه داشته ها و نداشته هاش میشه نقشی که در جامعه داره بازی میکنه.

به عنوان یکی از اعضای بشریت اگه خودمونو بتونیم ببینیم و درک کنیم که چه تاثیراتی بر جامعه بشریت داریم «آیا» باز هم همینطور که الان داریم زندگی میکنیم زندگی خواهیم کرد؟

نقش ابوریحان در جامعه امروزی بشریت و در جامعه هزار نسل بعدی ایا قابل نادیده گرفتنه؟

نقش من هم غیرقابل نادیده گرفتنه. نقش یه پدر در یه خانواده خیلی مستقیم و خیلی محسوسه. اما در جامعه خیلی کمرنگ میشه اما بی اثر نمیشه. اگه معلم باشه در طول دوران مشغولیت به آموزگاری هزاران نفر رو تحت تاثیر قرار میده و اگه یه کارمند بانک باشه میلیون ها آدم رو تحت تاثیر قرار میده و اگه یه دکتر باشه یا یه بازیگر...

شبکه ای از آدم ها رو داریم که هر کس به اندازه توانش روی دیگر اعضای شبکه نیرو وارد میکنه خواه آگاهانه خواه ناآگانه. امروز ما ادعا میکنیم که فهمیدیم پرواز یک پروانه در گوشه ای از کره زمین روی بارش باران در نقطه ای دیگر از کره زمین تاثیر داره؛ اونوقت میتونیم بیخیال تاثیر نقش خودمون در جامعه بشیم؟!

اونطرف سکه هم هست. نقش مطلوب من، من رو پرورش میده و به شکل اون نقش در میاره. خودمم درگیر تاثیر گرفتن از نقشم هستم.

جالبه که کمتر کسی هست که در ایفای نقشش صداقت کامل داشته باشه :)) چرا که پذیرش نقش در جامعه برای شخص اهمیت داره و این باعث میشه که شخص سعی در ادای نقش کنه نه ایفای نقش. مثلا من دانشجو هستم خب مسلما معدل 20 نشون میده من نقشم رو کامل ایفا کردم اما خب این کار سختیه و دست به ادای نقش میزنم تقلب میکنم. خوش اخلاق بودن یکی از ویژگی هایی هستش که همه نقش ها لازمه داشته باشن و اینم سخته خووو! پس دست به ادای نقش میزنیم در برابر دیگران خلق خوش نشون میدیم و هزاران هزار مساله دیگه که باعث میشه بریم سراغ ادای نقش.

اگه وقت دوستی با جنس مخالف توی دختر بهش بگی که آقا پسر من میخوام بهت آویزون بشم یه جوری مختو بزنم که منو به همسری خودت دربیاری و یا توی پسر همون اول بگی که دختر خانم من تمام خونم در یک جا جمع شده و فقط قصد دارم مدتی با تو دوستی کنم برای ارضای امیالم؛ خب اونوقت چی میشد واقعا؟ نقش خودمونو بازی کنیم چرا ادای نقشی که نیستیم رو در بیاریم؟ بجز اینه که دنبال پذیرش هستیم؟

یک عمر دنبال پذیرش میریم تا بفهمیم چقدر سر خودمون کلاه گذاشتیم این نقشی که من یه عمر اداشو در میاوردم منو راضی نمیکنه من دیگه فرصتی برای دوباره زندگی کردن ندارم در حالی که همون یه بار فرصت زندگی رو به خودم ندادم تا نقش خودمو بازی کنم. و این باعث شد که من همیشه در طول زندگی بیراهه برم.


بگذریم،

به نظر من نقش ما در جامعه مهمترین چیزی هستش که باید بهش بپردازیم. هسته وجود و زندگی ماست. ما باید خودمونو قبول کنیم واقعیت خودمونو بپذیریم و سعی کنیم نقشی فراتر از نقشی که داریم رو بدست بیاریم و نه اینکه اداش رو دربیاریم. ما باید خودمون پرورش بدیم تا اون نقش ایده آل مثه یه پیراهن باوقار اندازه واقعیت ما بشه و اونو به شخصیت خودمون بپوشونیم.

ویران کننده همه اجزاء سازنده تنبلی فکر کردن به نقش خودمونه.

من نمیتونم باور کنم که به کسی بگن تو بیا و این همه پول رو بگیر و بجاش هیچ نقشی در جامعه نداشته باش و طرف قبول کنه.

من نمیتونم باور کنم که کسی برای بدست آوردن ثروت و مقام همه تلاشش رو بکنه.

من نمیتونم باور کنم که کسی برای بدست آوردن نقش ایده آلش همه تلاشش رو نکنه.

کافیه ببینیم که چیزی جز نقش ما در جامعه از ما نمی مونه و چیزی بجز نقش ما در جامعه توصیف گر ما نیست.

هیچ بهترین آدمی وجود نداره که در کنج انزوا زندگی کرده و مرده باشه. چنین آدمی وجود نداره.

هیچ بهترین آدمی وجود نداره که بهترین نقش رو در جامعه بازی نکرده باشه.

قوی ترین نیرویی که تمام تلاش رو میتونه فرابخونه کشش به سمت نقشه.

هر نقشی قابل دست یافتنه.

هر نقشی تلاش و زحمت متناسب با خودش رو طلب میکنه.

بدون نقش مرده ای متحرک بیش نیستیم.

چرا بهترین نقش رو «من» بازی نکنم؟

واحه را واهمه کشت

واحه و واهمه.

جهل ما رو با املای متشابهشون فریب داد.

و ما شانس رو با پرهیز عوض کردیم.

تجربه واهمه ما رو از تجربه واحه دور نگه داشت.

هنوز تجربه راه گشاست؛ ای کاش یادمان بیاید.

واحه در انتظار کسی بی واهمه است.

بر لبه تناسبات دودویی

وقتی از اندازه دنیا صوبت میکنید حواستون باشه که دنیا برای هر کسی به اندازه خودشه.

صوبت سر صفحه نمایش گوشی موبایل بود، گفت: تو صفحه 5 اینچی عصن فرقی نمیکنه که hd باشه یا fhd باشه. گفتم: برای تو فرق نمیکنه و این دلیلش فرق نکردن اون دوتا نیست.

اسوندسن میگه بی اعتمادی موجب بی اعتمادی بیشتر میشه... ترس جلوی کاری رو میگیره که میتونه ترس رو از ببره. پس تا نترسی می ترسی.

به نظر من یکی از تفاوت های کلیدی انسان با غیرانسان اینه که انسان میتونه برپایه تغییر زندگیشو بنا کنه. حیوان و گیاه براساس تقدیر زندگی میکنن. تکون بخوریم تغییر بدیم تا جلبک نباشیم.

همیشه خطرناک ترین و موثرترین ابزار نابودکننده هر چیزی، از جنس همون چیز بوده. همیشه همینطور بوده. حتی گرگ هم اینو فهمیده بود (تو داستانها) تو لباس گوسفند میومد تا برای دقایقی گوسفند باشه تا جامعه گوسفند آسیب پذیر بشه. فرهنگ رو با تفنگ نمی شه نابود کرد. موسیقی رو با نقاشی نمیشه سر برید. نویسندگی رو خنجر نمی زنن. یه مرتجع یه متعصب یه منحرف یه بی اخلاق فرهنگ رو بیمار میکنه. موسیقی رو نت ها و لیریک های بی معنی و پوچ به ابتذال می کشونن و... حتی دنیای دیجیتال ویروس مخصوص خودشو سفارش داده ^_^

مراقب خودتون باشید چون خطرناک ترین و کارگرترین دشمن شماست. تمام زندگیتونو وقف مراقبت از خودتون کنید ~_~


در ادامه:

با فانوس نمیشه رد نور فانوس رو گرفت و دنبال فانوس گشت.

هیچ چیزی چشم ما رو پر نمیکنه ولی من از تماشای یک گل پر می شم.

ما هزاران کلمه رو تو عمرمون یاد میگیریم اگه روزی بیماری فراموشی حافظه برامون پیش بیاد آخرین کلمات و آخرین اشاره هایی که از یاد ما میرن بله و سرتکون دادنه. این شبیه خاصیت تاثیرپذیری روح از جسمه.

من هیچ وقت نتونستم بین دو زن یکیشونو انتخاب کنم.

یتیمی طعنه ای بر تنهایی

پرتغالی پوست می کندم، شهر در آیینه پیدا بود.

آره منم تایید میکنم که گاهی ارتباط خویشاوندی و فامیلی و خانوادگی رو پوچ می بینم.

حتی اگه همه مردم دنیا در غم تو شریک بشن اونها فقط شریک می شن و تو همه بار غم رو خودت تنهایی باید به دوش بکشی.

حتی غمخوارترین خویش تو، مادرت، هم نمیتونه ذره ای از بار غم تو رو به دوش خودش بکشه.

و همینطور، درد سردردت، سوزش خاری که به نوک انگشتت فرو رفته و...

لذت نوشیدن یه آب هویج با دوستت رو تو می بری. دیگران رو شریک میکنی ولی فقط تویی که همه این لذت رو می بری.


چرا بعضی ها می تونن یقین پیدا کنن که روح وجود نداره در حالی که حدود روحشون بارزترین تفاوت ها و تمایزها رو براشون رقم زده؟

تو هیچ وقت به هیچ شکلی نمیتونی مزه عسلی که می خوری رو به من منتقل کنی. روح تو مزه رو درک نمیکنه ولی حد درک مزه رو تعیین میکنه. روح تو به جسم تو اجازه میده که مزه رو درک کنی چون روح تو محدود به جسم توئه.

ما میتونیم از یه لیوان آب بریزیم تو یه لیوان دیگه ولی نمیتونیم دانش از یه ادم بریزیم تو یه ادم دیگه. عقل بریزیم احساس بریزیم! ولی چیزای جسمانی رو می تونیم مثلا خون، اعضا و جوارح و...


روح تو رو از همه جدا میکنه. روح تو حد بین تو و مادرته حد بین تو و پدرته و بین تو هر کس دیگه ایه. پدر تو پدر جسم توئه نه پدر روح تو.

خویشاوندی یه رابطه منطقی جسمانیه. وقتی از جسم جدا شدی نه پدر داری نه مادر! چون دیگه منطق جسمانی وجود نداره.

پرتغالی پوست می کندم. وقتی پوست پرتغال رو می کنی دیگه پرتغال نیست!!! منطقی که این همه اجزا رو تبدیل میکرد به «یک» میوه به نام پرتغال از هم گسسته.

شهر در آیینه پیدا بود. منطقی که یه مجموعه از اجزا مختلف رو در قالب کلمه «شهر» بیان می کرد از پیش چشمم برداشته شده و من میتونم جز جز این مجموعه رو ببینم و هر کدوم رو در کمال تجرد و انتزاع ملاقات کنم.


فقط از ارواح بزرگ پیمانه بگیرید.

من هزار بار air باخ رو گوش کردم و هر بار چیزی به من اضافه شد ولی هرگز نمیتونم air رو من هم بسازم. چون air متعلق به روح باخه و من فقط میتونم از روح باخ بنوشم نمیتونم اونو ببلعم.


در قید دوست داشته شدن توسط کسی که دوستش دارید بمونید.

هیچ چیز به اندازه دوست داشتن به تو شرافت نمی بخشه. برای کسی که موجب میشه شرافت به دست بیاری اونقدر خوب باش که دوستت داشته باشه و این تنها راه جبران فضیلت دوست داشتنه که به تو هدیه کرده بود.

Just make change

How could I request to be looked in a new way?

In which different way it was better to announce my new sole?

I was changed and I am and I wanna be.

Astonishingly, I found no one willing to look at things in a new way, which they never tried before, and discover something new!

People fear change even change in their view! They don't wanna encounter or observe new things.

They acclimated to their habits and got addicted to routines.

Change will bring consciousness and you know that how close the pain and the consciousness are!

As a matter of fact, loneliness is the result of change but it also brings about the chance of getting closer to the reality.

The reality is the only and all that offers us the possibility of interpreting what really matters.

And, what does really matter? Belief, fear, love or may be truth?

اتصالات

وقتی به یه چیز خوب متصل میشی اون تو رو به یه چیز خوب دیگه متصل میکنه.

و وقتی به یه چیز بد متصل میشی اون تو رو به یه چیز بد دیگه متصل میکنه.

وقتی اتصالات کامل شد، تو خودت رو در بین چیزهای خوب خواهی دید یا چیزهای بد.

اونچه که ازش گریزی نیست دوست من! اینه که: تو یکی از گره های این اتصالات خواهی بود: خوب یا بد.

گیاه خیال من، قد بکش

هر کس جایی رو برای رسیدن در نظر گرفته و زندگیش رو داره برای رسیدن می گذرونه. میشه گفت رسیدن به اونجا داره زندگی رو سوهان می زنه یا عصن راه رسیدن به اونجا سوهان زدن زندگیه ~_~ زندگی کردن همه پتانسیل آدمه. همه چیزی که آدم رو از آغاز تا انتها در خودش جا میده تا حداکثر کمال رو بهش ارزانی کنه مثه جا دادن تنور به خمیر. جایی برای رسیدن، همممم، هر چقدر دورتر باشه زندگی بیشتر سوهان میخوره.

آیا زندگی به تنهایی معنی داره؟ یا در شرایطی که به یه آدم تعلق داشته باشه میشه تعریفش کرد؟ زندگی تو، زندگی من، زندگی یه آدم. زندگی در حالی که خودش متعلق به آدمه، آدم رو معنی می بخشه. آدم بدون زندگی، نوزادی هستش که به محض تولد می میره.

سوهانی که به زندگی میخوره عملا سوهانی هستش که به آدم میخوره.

جایی برای رسیدن برای بعضی ها نزدیکه و برای بعضی ها دور.

و من معتقدم اونچه که اونجا رو دورتر میکنه آرزوئه.

کی چه میدونه که وقتی خودشو صرف رسیدن به اونجا میکنه، در انتها قراره با سوهان خوردن، به چه شکلی در بیاد! گرچه همه به اون شکل انتهایی خودشون عشق و غرور می ورزن. اون رو حالت کامل و کمال خودشون میدونن ~_~

خدا توانایی آرزو کردن رو به آدم هدیه داد وگرنه هیچ مطاعی و هیچ طمعی در همه جهان ها انسان رو خودخواسته به دام کمال نمیتونست بندازه.

قد بکشیم به سمت خوبی ها مثه یه گیاه به سمت نور. خوبی ها رو سرک بکشیم. این کار مرز خیال های خوب رو گسترش میده. خیال رو عاشق خوبی ها میکنه. و یادمون باشه که خیال بستر آروزئه.

و آرزو کنیم ^_^ فقط یک آرزو. یک آرزوی دور.

به خودم تعالیم ده

یه اتفاق غیرمنتظره افتاد برام. یکی از دوستان درخواست شرح قسمتی از یکی از اشعار سهراب رو در وبلاگ سهراب.ی.تر داده بود. وقتی شرح اون قسمت رو در پاسخ آماده کردم، در حالی که اسپیکرها آهنگ kiss the rain  رو از Yiruma در پس زمینه ذهنم جاری کرده بودن، ناگهان به یاد فیلم کلود اطلس افتادم و... یک اشتراک عمیق در یکی از دیالوگ ها با شعر سهراب دیدم:

برای من جالب بود که در فیلم کلود اطلس (Cloud Atlas) کاراکتر رابرت فرابیشر یک نقل قولی داره که در اونجا صحبت از موردی مشابه با این شعر سهراب میکنه. رابرت میگه: «I understand now that boundaries between noise and sound are conventions» من حالا فهمیدم که حدود بین نویز و صدا، سنت است. در ادامه میگه:  «All boundaries are conventions, waiting to be transcended» حدود، همه (محدودیت ها) سنت هستند، در انتظار تعالی یافتن مانده اند.

من روزی در مورد «تکامل اقتضا» صحبت خواهم کرد. صحبتی مفصل. فعلا بگذریم.

اوه خدای من چه جمله ای! حدود، همه سنت هستند، در انتظار تعالی یافتن مانده اند. بشر حریص فرصت هست بودنش رو در پی حرصی به نام «بیشتر» مصرف کرد. چه معدود کسایی که تونستن از این دام فرار کنن. یکی از حدود که هزاران سال در انتظار تعالی یافتن مونده بود شعر نو بود. نیما اون رو تعالی داد. به ما نشون داد که بجز قالب شعری قدیم قالب های دیگه هم میتونن وجود داشته باشن.

حتی خود آدم رو هم خدا تعالی داد وگرنه به قول قرآن، فرشته ها آدم رو باور نداشتند! آدم رو موجودی در حدی که بود نمی انگاشتند. آدم رو نویز میدونستن ولی آدم صدا بود. وقتی برای فرشته ها تعالی یافت، صداش کشف شد.

به قول سهراب: هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...

برای کسی که ژاپنی بلد نیس و نمیدونه این جمله «واتاشی وا آناتائو آیشتماس» یه جمله ژاپنیه، این جمله رو نویز میدونه. در همین حال در زبان خودش اگه فارسی باشه «دوستت دارم» رو یک جمله والا میدونه. این سنته. سنتی که ندانسته ها رو میگه نویز هستن. این سنت باید شکسته بشه. به قول ماری کوری، چیزی در دنیا برای ترسیدن نیست، چیزها فقط برای شناخته شدن هستند.

واسه دوست عزیزم سالی گلی

آدم (گر چه حیوان هم همینطوره) هر برخوردی با هر موجودی میکنه در اولین گام سعی داره که اون موجود رو با دانش خودش جمع بزنه. برای اینکار، بسته به تازگی ویژگی های هر موجود، فرصتی برای شناساییش صرف میکنه. هر چقدر موجود عجیب تر باشه، وقت بیشتری براش صرف میکنه تا اونو بشناسه. خب این شناسایی به هیچ عنوان کامل از آب در نمیاد و صحت و سطح اون با دانش قبلی شخص در ارتباط مستقیم قرار داره. بنابراین، هر شخص متناسب با دانش خودش، یک چیز جدید رو شناسایی میکنه. از این به بعد، در هر برخورد اون شخص با اون چیز جدید، دیگه شخص سعی در کشف و شناختش نمیکنه بلکه «سعی در تشخیصش میکنه».

تشخیص دادن امری هستش که از نظر معرفتی، بعد از شناخت قابل انجامه (به این قسمتش کاری نداشته باشید، اگه سوال دارید یا کنجکاوید امیدوارم بتونم جواب بدم اما در همین حد که گفتم برای این موضوع کافیه).

خب حالا بریم سراغ آشنازدایی. دیگه فک کنم معلومه که آشنازدایی یعنی چی. من در برخورد با چیز/شخص آلفا - طبق روالی که توضیح دادم - شناخت ازش پیدا میکنم. از این بعد مغز من آلفا رو در دسته شناخته شده ها قرار میده و تنها به تشخیصش می پردازه. اما متاسفانه همونطور که گفتم، درک من از آلفا که متناسب هست با دانش قبلی من، ناقصه و درواقع باید گفت که من آلفا رو درک نکرده ام. در حالی که، قرار هم نیست که دیگه الفا رو مورد کنکاش قرار بدم (بجز مواردی که مغز به دلیل ورود دانش جدید متوجه میشه که بعضی از شناخته شده ها رو باید از حیث موارد جدید هم کنکاش کنه) و اینجا یعنی من و الفا با هم آشنا شده ایم. زدودن این آشنایی، باعث میشه که من فرآیند شناخت الفا رو از سر بگیرم.

زدودن آشنایی (آشنازدایی) میتونه غیرعمدی یا عمدی باشه. غیر عمدی رو تو پرانتز گفتم تقریبا چطوری هستش. اما عمدی چطوریه. عملا هر دو مثه هم هستن اما تفاوت بسیار مهم و ارزشمندی اینجا وجود داره. همونطور که تشخیص فعلی هستش که بعد از شناخت قابل انجام دادنه و این یعنی با پیشرفت در مسیر معرفت باب تشخیص باز میشه، اینجا هم کسب دانش جدید مرتبا باعث برهم خوردن آشنایی های قدیمی میشه و ما ناخودآگاه فرایند شناخت رو برای جواب دادن به متغیرهای جدید اجرا میکنیم تا زمانی که (بحث اینجا یه شاخه دیگه پیدا میکنه که اگه ورود کنیم از بحث اصلی خیلی فاصله میگیریم) برهم زدن آشنایی ها یکی از وظایفی میشه که شخص به طور چرخه ای/حلزونی خودش انجام میده.... و کار در نهایت به مرحله ای میرسه که باب کسب ایمان تازه باز میشه و الی آخر...

در عمل، باید گفت که شبکه ای از آشنازدایی های غیرعمدی باعث شکل گرفتن قابلیتی میشن که شخص رو در انجام آشنازدایی ها توانا میکنه. تفاوت ارزشمندشون اینه که عمد در آشنازدایی تنها در بستری شکل میگیره که عاری از تعصب، جانب داری، تعلق و پیروی باشه و برعکس باید غنی شده از آزادگی، عدالت طلبی، استقلال طلبی و تفکر باشه و مساله اینه که تا به طوری گسترده آشنازدایی های غیرعمدی شکل نگیرن، چنین بستری به دست نخواهد آمد. میتونیم بگیم که آشنازدایی عمدی مرحله ای در معرفته که بعد از عبور از شبکه ای از آشنازدایی های غیرعمدی قابل دست یافتنه. رمز دستیابی به گستره ای از آشنازدایی های غیرعمدی، دانش جدید و غریبه. هر چقدر دانش تازه تر باشه، آشنایی های قبلی رو بیشتر ویران میکنه. هر چقدر ویرانگری بیشتر، راه دستیابی به گستره وسیع آشنازدایی ها هموارتر.

منطقا اینطوریه که دانش جدید، شک بر صحت شناخت ها میندازه. شخص برای رفع شک دوباره سعی در شناخت شناخته شده هاش میکنه اینبار با اعمال روش های جدید که نیاز شک جدید رو ارضا کنه. در این حالت، یا صحت شناخت ها تضمین میشه و اعتماد رو محکم تر میکنه یا صحت شناخت ها رد میشه و شخص خودش رو در فضایی می بینه که معلق شده و چیزی نیست که به اون تکیه کنه. به هم میریزه و در این حالت یا برمیگرده به مواضع قبلیش و دانش جدید رو رد میکنه هههه! یا به دانش جدید دل می بنده (البته در موارد پیشرفته شخص راه مطالعه و تحقیق بیشتر تا شناخت کافی رو پیش میگیره). جالبه که هر دو کار به یک اندازه قابل اعتماد هستن! خلاصه، این چرخه ادامه داره تا جایی که شبکه شکل بگیره یا اینکه شخص به طور عمدی در رو به روی ورود دانش جدید ببنده (متوجه دانش جدید میشه اون رو میبینه یا میخونه و میفهمه اما جدی نمیگیره). اینجا شخص به رکود میرسه و دیگه پیشرفتی نخواهد داشت. حالا شما فرض کن یه نسل اینطوری پرورش پیدا کنن! نسل بعدی سر از کجا در میارن (ضریب هوشی عمومی افغان ها از ایرانی ها بالاتره - طبق آمار بهداشت جهانی).


خدایا آتش مقدس شک را چنان در من بیافروز تا همه یقین هایی که در من نقش بسته اند بسوزند.

واژه ها را باید شست --- واژه باید خودِ باد، خودِ باران باشد...

بی گمان آنجا آبی، آبی است (این اوج عدالت سازیه).

گاه یک قطره آب که روی دست ما می افتد از همه دیدارها تازه تر است (کنایه به آشنازدایی نکردن ها).


حالا تو برو ببین تفکر نقادانه (Critical Thinking) چیه و چه کمکی میتونه بهت بکنه تا به آشنازدایی عمدی برسی. یه راهنمایی میکنم، اگه سه مرحله ورود دانش جدید، تخریب شناخته شده ها و از سر گرفتن روال شناخت رو روی یک محور به طور سری قرار بدیم، تفکر نقادانه بین ورود دانش جدید و تخریب شناخته شده ها قرار میگیره. تفکر نقادانه وسیله ای خارجی برای یافتن دلیلی در راستای از سر گرفتن دوباره شناختن شناخته شده ها قلمداد میشه. عصن باس گفت که یک روش آشنازدایی عمدی مصنوعی ناقصه.



نزول هدف در مسیر

خوشبختی رو وقتی پیدا میکنید که خوشبختی ها شما رو پیدا کرده باشند.

به همین ترتیب،

نیک بختی و نگون بختی رو وقتی پیدا میکنید که از اونها شما رو پیدا کرده باشند.



تا وقتی تقاضای درخت کنار جاده رو درک نکنی و برعکس تا وقتی هجرت رو از جاده کنار درخت به دوش نگذاری...

تا وقتی از سر شاخه درخت توت کنار جاده نخوری و برعکس تا وقتی فتح قله لیاقتت رو انتهای جاده کنار درخت توت تمنا نکنی...

و این داستان تعادل است.

اگرچه ما تعادل رو درک نکردیم، به درک!

اما سوال اساسی اینه که، تعادل رو بر چه چیزی برقرار کنیم؟

من اینطرف الاکلنگ و تو اونطرف الاکلنگ، فکر میکنیم که تعادل رو برقرار میکنیم، اما غافلیم که تعادل رو ما برقرار نمیکنیم بلکه ما قانون تعادل رو اجرا میکنیم! و تعادل الاکلنگ، روی پاشنه برقرار میشه.

حالا، تعادل بین «درخت توت» و «قله لیاقتم» رو بر چه چیزی برقرار کنم؟؟؟

زیباترین زن هستی می بودم،

به شکل کلمه «جوی» توجه کن؛



من اگه زن می بودم، خودمو تو این هنر پیدا میکردم و بس. اما ای بسا حیف که فرصت آرایش به من داده نشد ^_^

و ای دو صد چندان بیشتر حیف که فرصت عادت کرد که در کف فرصت نشناس بخار بشه. و همیشه فرصت شناس ناکام و خورنده افسوس ...

بگذریم،

من اگه زن می بودم آرایشم رو از این هنر الگو می گرفتم. و اون زن زیباترین شکل هستی رو متجلی می کرد ~_~


ارجاع: فکر میکنم این عکسی از دستخط کورش آزادی است.

من خیال پرداز اون شهرم

روزی خواهد آمد که زمزمه ها جای گفتارها رو بگیرن و من از الان شوق اون روز رو در خودم پرورش میدم ^__^

کاشکی آهنگساز بودم @__@

فکرشو بکن که آدم همین دهن تنگ ناقص قاصر بی توان عاجز که اگرچه گاهی به اندازه جا دادن هم پلیدی های بشری گشاد میشه (بد دهنی نکن خوووو) رو هم نداشت! اونوقت چطور میشد؟ روابط چه شکلی برقرار میشدن؟ از همه مهمتر، آدم چطوری خودشو، احساسشو، آرزوشو و لحظاتشو بیان میکرد و منتقل می کرد؟ چطور علم و دانشش رو به ارث میذاشت؟؟


تو فک میکنی که یعنی میشه یه آرمان شهری رو مثه ده بالادست متوقع وجود بشیم که آدم هاش با موسیقی اونقدر آشنا باشن که بجای کلمات و جملات، نت های موسیقی حامل فکر و اندیشه و خیال و علم و احساس و نگاه باشن؟؟؟ میشه؟ حتی اگه نشه باز هم من عاشق اون شهرم ^__^ من معطوف این رویا هستم~__~


عجیبه که آدم با این همه پیشرفت (بعد از آدم ابو البشر) هنوز نفهمیده که، فرزانگی و فرهیختگی، دانش و معرفت، غایت کمال و هر چه خوبی در دنیا قابل دستیافتنه، تنها بوسیله کلمه قابل بیان و انتقاله و این یعنی وابستگی کامل در قید و بند ادبیات. در اندرون پرانتز: البته قبول دارم که اینو تا حدودی، کشورهایی که امتحان GRE از متقاضیان تحصیلات تکمیلی میگیرن درک کردن.


از همه چیز ارجح تر: شیاری از رعنایی و نظم که سخاوت پیانو نوازی جواد معروفی داره به روحم منتقل میکنه ~__~