من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان
من و ایمان و دوچرخه

من و ایمان و دوچرخه

عبوری از یک شیار خلوت و هوایی در سیطره افسانگان

in salute to Abraham

At that time, I needed someone to do my accounts, but  I'd chosen you from a crowd while you couldn't even do rudimentary accounting routines.
I was feeling like something transcendent had happened to me!
Now, we've passed so much time.
And, every once in a while, you come to my mind and surprisingly I cannot stop my mind from wandering.
I wish I hadn't missed you.
Unfortunately, however, I had to :(
Oh God!
Sometimes I get lost in thought of you, just for moments. And, how pleasant it is :)
The fact was that I had to choose one of my choices which would never cross each other.
Who can pay me back what I've lost?

فقط نایست

تا کی باس دور خودم بچرخم یا چه بهتره که بگم تا کی میتونم خودمو بچرخونم!



کاکتوسه

بدون شرح D:




تسبیح سیاه و سفید

یه ماه دیگه چنین روزی، سالرزو درگذشت ماری کوریه. خب من نمیخوام از ماری تعریف کنم جای تعریف نداره، میدونی که؟ مرجع تقلید نداشت، امام اولش هم بلد نیس کیه عصن مسلمون که نبود هیچی ولایت نمیدونم چی چی قیه رو هم قبول نداشت کلا اعمالش رو بر باد رفته حساب کن بره باااووو

امروز و یا یک ماه دیگه - فرقی نداره - یه خانمی مرد که صرف «شناخت» شد. من نمیدونم داشت کتاب ایمان رو ورق میزد یا نردبان ایمان در مقابلش آب میرفت، به هر صورت، اونقدر مومن بود که از هیچی نترسید. حتی از رادیواکتیوی که تشعشعش از تمام اجزای اتاق ماری به ایثار این خانم شهادت میده.

"Nothing in life is to be feared; it is only to be understood"

ما مدیون آخوندیم که این زن تونست این همه شناخت به سبد علم بشر اضافه کنه چرا که اگه سلطه آخوند به سرزمین ماری رسیده بود حالا این زن فقط حافظ قرآن بود و مفسر مفاتیح! و اسوه حجاب! و هنوز نوبل مفختر به ادای احترام به ماری نشده بود و هنوز بشر منتظر کاشف رادیوم و پولونیم و...

Yes, I do agree the fact that the problem has been always choice

مقصر منم. خودم. و نه هیچ کس دیگه ای. به هر نیتی، به هر دل و دماغی که داشته ام، انتخاب هامو کرده م و امروووووز به اینجا رسیده م. به همین نقطه ریز غیرقابل اندازه گیری و البته غیرقابل حذف از تاریخ بشریت و تاریخ خلقت. بله، انتخاب. انتخاب های من. همش به انتخاب هام و به انتخاب برمیگرده. وقتی میتونستم مسیر همگانی تعریف شده ساده خطی رو انتخاب و طی کنم، تو بودی که از پشت حواس هشیار من چشمک زدی. نگو نزدی. گولم زدی. از پس طی هر بیابون وقتی به بزرگراه میرسیدم تو اونطرف خط دست تکون میدادی. یکبار نذاشتی منم آسوده و بیعار و بیخیال و بی رگ و بی درد راه همه رو پیش بگیرم و فرتی به مقام میوه نوبر برسم. گولم زدی. تو منو فریب دادی. تو منو تنها کردی تو منو از همه جدا کردی و مدااااام قایم موشک در میاری. عه! راس میگی، حق با توئه، این من بودم که انتخاب کردم چشمک تو رو بخرم یا بهت تجاهل کنم. تقصیر با منه. تاکید میکنم که مساله «انتخاب» است. همیشه بوده و همیشه خواهد بود.


سوناتای باخ وسط جمعیت تو جیب من روی تنهاییم تبخال انداخت. یادته؟


از من چی میخوای؟

من از تو چی میخوام؟

هههه ^_^

یاد متریکس میفتم:

You were right smith

You're always right

It was inevitable


سبد هیچ

میدونی من همیشه خطای خودکشی رو سرزنش کرده م و مثلن صادق هدایت رو به همین دلیل مردود شمرده م. یادمه شیرین تو هم از بالای پشت بوم پرید تو حیاط، ولی هیچ وقت سرزنشش نکردم! وقتی تو ازش نقل قول کردی که «راحت شدم» از اون موقع تا حالا هر وقت به یاد شیرین میفتم سعی میکنم همدردی کنم باهاش. اون روزها، روزگار مثه پوست کرگدن سفت و غیرقابل هضم شده بود ولی برای من یه جای خلوت بوده که هر از گاهی از شیار فرصت هام بهش نگاه کرده م و بهش فکر کرده م.

و حالا مدتیه که براساس قانون ترک در فیزیک، شیار فرصت هام، به سراسر اوقاتم منتشر شده!


ای کاش خواب می بودم و با خودکشی به واقعیت بر می گشتم - یه چیزی تو مایه های اینسپشن - به هزار هزار هزار سال قبل! به قبل از پیدایش تو ای مغناطیس تنها! ای شور! من که میدونم، هم قورباغه طعم تو رو به ازای هر مگس گس زیر دندونش می چشه و هم من به ازای هر مک به سینه هم بسترم، زیر لبم می چشم.

واقعیت! و واقعیت اگه قرار باشه مثه متریکس باشه چی؟! اونوقت من مورفیوس خودمو کجا باید پیدا کنم! و از همه مهمتر کی منو به بودنم، به اینکه هستم روشن میکنه؟ و این دردیه که امروز همه منو تبدیل کرده به اون شیار غمناک شیرین!


این یه داستان جدی و واقعیه که یک روز، چند ساعت لب پنجره نشسته بودم و به جسد متلاشی شده خودم کف حیاط نگاه میکردم!


دو هزار سال قبل از میلاد مسیح بود یا شاید خیلی خیلی قبل ترها بود که فکر میکردم جایی که ایستادم ته بن بسته خخخ به قول هامون «حالا دیدی چقدر گول خوردی ننه».

و باز هم به قول هامون «خدایا! خدایا یه معجزه، برای منم یه معجزه بفرست، مثه ابراهیم، شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه یه چرخش یه جهش یه اینطرفی یه اونطرفی...»


در حالی که میدونیم که خواهیم مرد و حتی بهتر اینه که بگم داریم از پلکان عمر پایین میریم! چطور به دنبال جلو رفتن و جمع کردن باشیم چطور به دنبال روی هم گذاشتن بریم عصن چطور میشه جلو و جمع رو معنی کرد! عصن یعنی چی پیشرفت!؟ مگه قراره به کجا برسیم؟ مثلن ابوریحان به چی رسید؟ عصن میدونه ایمیل چیه خخخ و عصن اگه ابوریحان یه کسی میبود مثه من بیکار و علاف و ولگرد و بیابونی و بی کس و کار و بی درد و بی مصرف عین لجن کف جوب اونوقت چی میشد؟ عصن چه فرقی میکرد؟ حتی برعکس اگه همه ابوریحان می بودن چی میشد؟

ما کجا داریم میریم؟

و باید کجا بریم؟

فکرشو بکن، میلیاردها میلیارد آدم تا الان مرده ند! و میلیاردها میلارد آدم دیگه تو راه هستن که بیان اینجا و بمیرن! (چقدر من حقیرم)

در حالی که هنووووز نمیدونیم و [به احتمال قریب به یقین] نخواهیم دونست که کجا داریم میریم و کجا باس بریم!

طبق چه قاعده ای، ابوریحان بودن خوبه و میثم بودن بده!؟ وقتی نمیدونیم خوب غایی چه صفاتی داره، چطوری میشه خوب بودن رو بین دو نفر قضاوت کنیم؟

ما فقط میدونیم که خواهیم مرد، و عجیب اینه که حتی در همین دانایی هم از یک طرف سعی میکنیم بهش تجاهل کنیم و از طرفی احمقانه وار به دنبال جمع و ضرب داشته ها هستیم! خیلی خریم خخخ کور کردیم خودمونو به اینکه: اونقدر که مرگ قانونه، تولد قانون نیست! دو سال فرصت داشتم برم دانشگاه دولتی دکتری بخونم بدون کنکور، اما نرفتم چون هیچی توش ندیدم که بخوام به دست بیارم. دکتری که گرفتم باس بعدش برم سر کلاس به یه مشت خر دیگه مثه خودم درس بدم که راه گرفتن دکتری از این طرفه! این ته ته ته دکتریست اینجا. نه اشتباه نکن، من مشرف به دید و نگاه باز و فکر روشن و این تشریفات نشده م! من فقط نیرویی برای ادامه دادن تو مسیر گله (galleh) ندارم، همین. دلیلی برای ادامه دادن ندارم. ارشدم به هیچ کاری نیومد، دکتری که دیگه بدتر!


آها آره من اینجام، پوچیزم !_!

الان اونقدر همه چیز برام بی ارزشه که دنبال مخترع کلمه «ارزش» هستم که چرا این کلمه رو به ادبیات بشری اضافه کرد!

تو میتونی بگی چه چیزی ارزش داره؟ فک نمیکنی این کلمه اضافه س؟

این همه آدم و اون همه پیامبر رو فرستادی که آدمیزاد رو آدم کنن که بگه تو لاشریکی و تو یکتایی و فقط تو رو ستایش کنه و در یک کلام، بنده تو باشه. آیا گاو، چیزی از یک گاو کمتر داره؟ بقیه موجودات آیا چیزی از هستی و از وظیفه و مسئولیت خودشون کمتر ادا میکنن؟ آیا گاوی توی دنیا هست که گاو نباشه و بجاش خر باشه؟

این وسط آدمه که آدم نیست خخخ و فرض ما اینه که تو میخواستی با ارسال پیامبران آدم ها رو اصلاح کنی و آدم کنی. خب اون جامعه هدف که همشون آدم های آدم هستن، به چه دردی میخوره؟ چی کار میکنن؟ از صبح تا شب و از شب تا صبح روزه میگیرن و نماز میخونن و تسبیح می چرخونن؟ عصن وجود بشر چراست؟؟ چه از نوع خوبش چه از نوع بدش!


یعنی راز خلقت همین بوده که آدم، آدم بشه؟ خب اون آدم غایی چطوریه؟ مثه ابوریحانه یا مثه من؟ یا مثه بتهوون و باخ و ساراسته و چایکوفسکی و اینا؟ اگه مثلا باخ تیپ آدم خوب بوده پس سلمان فارسی چی میشه؟ و اگه ابوذر قالب منتخبه، پس تکلیف لویی پاستور چی میشه؟ تکلیف چارلی چاپلین؟ من؟ رفقام؟ واقعن خوب از نظرت چیه، کیه، چطوریه؟


خب عصن آدم رو از اول آدم می افریدی و دستشو باز نمیذاشتی که خر بشه! به آدمیت محدودش میکردی! چرا نکردی؟ لابد میخوای بگی که خودش باس خودشو و در اصل منو پیدا کنه؟ خب که چی؟ فرض کنیم همه انسان ها شعور پیدا کردن تو رو کسب کردند، که چی؟ که چی بشه؟ فک کن همه اولاد آدم، ابراهیم می بودن، علی می بودن! چه فرقی داشت؟ که چی بشه؟ فرض کن همه بشریت حال حاضر دنیا، فاطمه و علی باشن. خب چی میشه؟ که کجا بریم؟ که چی؟ که به قول سهراب، روی قانون چمن پا نگذاریم؟ الان میشه بگی پیر کوری کجاس؟ ماری کوری؟ ادیسون؟ گراهام بل؟ لویی پاستور؟ بوعلی؟ بتهوون؟ برای پیرکوری حوری باکره میفرستی در حالی که هیچ مخلوقی بالاتر از آدم نیست و ماری که اینجا همسرش بود اونجا باس با یه حوری دیگه حال کنه اونم؟ عصن چرا ماری کوری باس آدم خوبی تلقی بشه؟ خب رادیولوژی ثمره تلاش ماری بود، میلیون ها آدم ازش استفاده میکنن، خب؟ خب؟ خب که چی؟ چرا میگی رادیولوژی خوبه؟ معیار خوب و بد بودن چیه؟ تو که همه چیز رو خودت خلق کردی، منو گیر انداختی بین مخلوقات خودت که من نمیدونم چی خوبه و چی بده بعد بهم میگی خوب باش! قرآن یه تعریف از دزد نداره! یه تعریف از زنا توش نیست! فقط میگی دزدی نکنید دروغ نگید و زنا نکنید و... به قاعده رساله احکام آخوند باشه (من میتونم بجز 5-6 نفر که محارمم هستن، با کل زن های مجرد دنیا بخوابم)، که به ندرت و به سختی بشه که کسی زناکار از آب در بیاد! بگذریم از محیط زیست بکر من خخخ


تو که حکیم هستی، هدفت از خلقت من چی بود؟ که بشینم پشت کامپی و تمام پیوستگی های نظام هستی رو تو دایره توهمات و تخیلات از هم باز کنم؟!


عصن همه اینها به کنار، بگو ببینیم: از من چی میخوای؟ تلاش؟ حرکت؟ جنبش؟ به کدوم طرف؟ به کجا؟ به چه سمتی؟ به چه هدفیییی؟ پتانسیل من چیه؟ من چه کاره ام؟ من چی ام؟ چه فایده ای حرکتم داره و خودم دارم؟ فرض کن یه دزد باشم، چی از تو کم میشه؟ چی از جهان خلقتت با این عظمت بی رقیب کم میشه یا بهش خدشه وارد میشه؟ چه ایرادی به تو وارد شد وقتی هابیل و قابیل نقش قاتل و مقتول رو بازی کردن؟ کجاش تقصیر تو بود که آدم خیال آرنولد شدن زد به کله ش و هبوطش دادی؟ عصن برعکس، فرض که اووووونقدر عالی باشم که سوگند خودتو بشکنی و بعد از خاتم الانبیا، منو بعنوان نبی بعدی برگزینی، خب که چی بشه؟ که کجای دنیایی که خرابه به دست نحیف من آباد بشه در حالی که ابادی و عدالت به یه چشمک کن فیکون تو می رقصن!


منو خلق کردی و قرارم دادی وسط وهم، وسط تاریکی و خودتو قایم کردی و میگی به هر سو رو کنی وجه الله است! اونوقت میگی، بگو: اهدنا الصراط المستقیم!


ته تهش از من چی میخوای؟ ایثار؟ آبراهام لینکن که سفره کثیف برده داری رو جمع کرد، بعدش ترور شد، جون خودشو در راه الغای برده داری، به شرافت انسان اهدا کرد و رفت. خب کدومش رو تو انتخاب میکنی؟ بازپس گرفتن شرف بشر یا اهدای خون؟ بیا بگیر، چه از سر رگ سرخ بگیری یا سیاه، چیزی به شاهرگ تو اضافه نمیشه؛ این قانون پیوستاره.


آی! ای خیال انگیز

من در تب تنهایی تو

درس تجرد را

به گوش مفاصلم خوانده ام.


شریک سیب خوری نیستش، خیلی وقته

به آرشیو وب سر زدم و پست های قدیمیتو مرور کردم... سال 87! چه روزهایی!

کسی میدونه تلخند محزون گوشه لبم رو چطوری باید بنویسم؟

افسانه شدم!

اشتباه کردم؟ نه! هرگز!

کاش آشنایی روی نداده بود؟ نه نه! نه! ای وای از این دیر آشنایی

داشتم شهامت به خرج میدادم و فک کنم درست دیدم خودمو که خودمی وجود نداره! میدونی چیه رفیق، من تقلیدت می کردم نه از سر عقل و آگاهی. من مشق فکر تو رو می کردم از زمانی که منو غارت کردی.

کمترین احساس همدردی بین این کیبورد و حرف دلخواه من نیست.

تقریبا یک دهه از پاسخم به «تنهایی ام را با تو قسمت می کنم» میگذره... کسی میدونه لرزش لب پایینمو و تعمیق نفسمو چطوری باید بنویسم؟

انتظاری ازت ندارم و انتظارتو نمیکشم دنبالت نیومدم و نمیام.

به «دوست داشتن تو» پیچیدم و بالا رفتم؛

بجز «دوست داشتنت» چیز دیگه ای از تو نخواستم داشته باشم.

سر پیمانم هستم حتی اگه تو نیای.

ویولنش کمه

گنجشک ناز و زیبا که می پری اون بالا...

به من بگو وقتی که پر کشیدی...

ستاره آی ستاره پولک ابر پاره

خاموشی یا می تابی بیداری یا که خوابی

به من بگو وقتی که خواب نبودی...

ماه سفید تنها که هستی پشت ابرها،

نقره نشون کهکشون چراغ سبز آسمون،

به من بگو وقتی که نور پاشیدی...


کی گفت که من در مانده ام؟

فرغون

جدیدا فهمیدم که فاصله م تا فرعون خیلی نیست به اندازه ای که اگه فرغون رو که خیلی وقت ها (قبل از پیدایش دکل های برق، بعنوان خط راهنمای یک معبر، در جستجوی شهرنشینی، برای پیشرفت خانواده ما) تو دست کودکی هام بود، به مبارزه با تورم فرامیخوندن و این موجود نحیف در اثر این همآورد نابرابر، فرسایشی به اندازه یک نقطه کسب میکرد ... آنگاه فرعون در دست کودکی هام می بود!!

نخیر!

نزدیک تر! نزدیک تر! آنقدر نزدیک تر که می دونم قلچماق دم در خونه خودته =( نه شرمنده م کردی نه رو سیاه و به قول سوسن: من از این خجالت چه کنم! همه تقصیرا رو بیا بذاریم به گردن امید شکوفه ^__^

بلکه؛

یه پاراگرافی نوشتم! یک پاراگرافی نوشتم که خیلی دق به دلم کرده بود لامپ های زیادی بسته بودند ~__~ اما همه را باز کرد آن پاراگرافی که اگه بشود و تنها اگه بشود آنگاه باری به مقصد و ابتلایی دیگر در رگ ها خواهم داشت ~__~

پ.ن: که نشد!

نمیدونم چرا نشد چرا نخواست! فقط میدونم نخواست =)

خب دیگه =)

فیس تو فیس

سمجم؟

شاید! ولی حتما ناچار هم هستم! و خب باهاش رودرو شدم ^__^

خسته هم هستم، و خیلی هم رفتم تو صورتش ^__^

تو نبودی و من با نبودنت گلاویز شدم ~__~

نباختم؛ واقعیت قانونی بود که تو رو با من نپذیرفت ~__~

چرا که تقسیم تو بر من خطایی نابخشودنی در منطق خشک ریاضی بود V__V

هیچ، همیشه برازنده من بود؛ کو آگاهی من؟

منم همینطور خخخ

Charlie Chaplin


I was hardly aware of a crisis because we lived in a continual crisis; and, being a boy, I dismissed our troubles with gracious forgetfulness

آخرش

هیچ عاشق خود نباشد وصل جو، که نه معشوقش بود جویای او


اگه به چیزی برسی که براش تلاش کردی و اون چیزی باشه که میخواستی بهش برسی،؛

همینجا نگه دار!

تلاشت رو از یه جایی شروع کردی، کارتو، راهتو از یه جایی شروع کردی تا به یه چیزی برسی. پس کارت یه شروع داشته!

بازم همینجا نگه دار!

تلاش تو، راه تو و کار تو با یه چیزی شروع شد!

و حالا، رسیدی.

آیا راه تو، تلاش تو و کار تو تموم شد؟

همونطور که یه شروع داشت، تموم شد؟


به لطف تو

من ساغر عشقت ای جان نشکستم

پیـمـانه شـکسـتم، پیـمـان نشکستم


اگه کار تو بر پایه یک پیمان باشه، هرگز تموم نمیشه. پیمان جاودان است.

ای سرطان شریف عزلت

سطح من ارزانی تو باد ^_^ هزاران بار ارزانی تو باد ^_^



یه عمر بهمون گفتن تز نده

همین چند روزه میرم دفاع تز ~_~ خب خودم قصدم این بود که خدا توی تزم باشه ^_^ تز اگه از خدا نگه پس از کی بگه؟ دو سال ور رفتم! دو سال پا در هوا مونده بودم. تا اینکه به لطف یه کتاب از دوست عزیزم، اصل گمشده مطالبم رو تونستم پی ریزی کنم. خب من همیشه ازش تشکر کردم و الانم تشکر میکنم. تنها دغدغه م اینه که بتونم به درستی، شفاهی و کتبی ارائه ش کنم.